کریم هم ساکت بود. و علی منطقی هم. اما صدای قل قل نگذاشت. بی حوصله تر از همه مان علی بود که نیم خیز شد و فیتیله چراغ را کشید پایین و گفت: این بیچاره که خودش را هلاک کرد از بس زد تو سر و کله خودش.
و بلند شد و گفت: قربان غریبی ات بروم عزیزم. الان خودم فدات می شوم.
یک شیشه مربا پیدا کرد و آمد کتری را کج کرد و یک چایی آلبالویی برای خودش ریخت و حظّ کرد و گفت: جانمی هی! به این می گویند مرد افکن.
به کریم گفت: بدهم خدمتت؟
کریم ساکت بود.
علی چای را تعارف کرد طرفش و گفت: از دستت می رود آ. گفته باشم.
کریم گفت: نچ. شروع کردی باز هم؟
علی گفت: ببین چه له له می زند بیچاره. می گوید من از آن کهنه دم های تازه جوشم که جان می دهم برای...
کریم گفت: آخر تو این گرما کی چایی می خورد که من بخورم؟
علی گفت: من
کریم گفت: تو اگر باحال بودی، اگر معرفت داشتی، اگر شهردار خوبی بودی، یک لیوان آب می دادی دست بچه ها تا هم دعات کنند، هم بگویند بابا این علی هم زیاد سیم هاش قاطی نیست، از خودمان است.
علی گفت: تو جان بخواه کریم جان، آب چی چیه، کیه که بدهد.
کریم گفت: مب بینی؟
شانه بالا انداختم، لبخند هم زدم.
علی گفت: شوخی کردم بابا. آن لیوان را بده بروم برات آب بیاورم.
کریم گفت: از کجا؟
علی گفت: چه حرف ها می زند. خب معلوم است دیگر. از همین بغل، از رودخانه.
کریم تا شنید علی چی گفته، چوبی را که پشت پتو قایم کرده بود، برداشت و پرت کرد طرف علی و علی مثل فرفره از چادر زد بیرون.
کریم غرغر کرد و سر تکان داد و به من گفت: می بینی؟
بلند گفت: مگر دستم بت نرسد.
سر علی از کنج چادر آمد تو و گفت: با عرض پوزش مجدد. آقایان محترم فرماندهی اگر اذن دخول بفرمایید، می خواهیم جدول برنامه را به استحضارتان بداریم.