سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 128
  • بازدید دیروز : 92
  • کل بازدید : 946924
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/9/2    ساعت : 12:39 ع
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،
پنج شنبه 89/10/2 6:28 ع

تصاویری از دوره آموزشی تیپ 32 انصار الحسین

دانلود(حجم2mb)

اسلاید شو  از دوره ی آموزشی تیپ 32 انصار الحسین در زمان خنگ سهت(عکساش باحال و نابه تا به حال ندیدید حتما دانلود کنید)

کاری از : خودم!

فرمت : فایل فلش

نظر یادتون نره

سلامتی امام خامنه ای صلوات




برچسب ها : شهدا  ,


      

 - دوماه بعد جنگ شروع شد .
- اوایل جنگ بود . گرای قله قراویز را داده بودم و تقاضای گلوله خمپاره می کردم اما گلوله ای نیامد . کلافه شدم . داد زدم ، چرا نمی فرستی ؟
- جوادی شعار پشت بی سیم خنده اش گرفته بود . گفتم : گوشی و بده حبیب .
- او هم از خنده روده بر شده بود . نمی دانست حرف بزند .
- بالاخره به حرف آمد و گفت : گلوله هایش ساخت و طنه ، دل از ما نمی کنه ؛ می افته نزدیک خودمان به جای دشمن .
- رفته بودیم بازی دراز برای شناسایی ؛ ولی با عراقیها درگیر شدیم . دو نفرمان اسیر شدند با جنگ و گریز فرار کردیم . روحیه ها توتون بود .
- با حبیب که بر می گشتیم شروع کرد تیکه انداختنم و شوخی کردن . وقتی رسیدیم مقر تا حدودی رو به راه بودیم .
- از منطقه سر پل ذهاب تماس گرفت و. گفت : حاجی برو از علمای شهر بپرس تکلیف آذوقه فاسد شدنی توی خانه های مردم که شهر را ول کرده و رفته اند چیه ؟ بچه ها می تونن استفاده کنن یا نه ؟
- رفت اژدری را گذاشت زیر پای عراقی ها ؛ پایین قله قلاویز. آنقدر آنجا نشست و حوصله کرد تا تانکی از راه رسید و رفت روی اژدر .
- بلافاصله چاشنی را کشید و د فرار . تانک رفت روی هوا . از دور نگاه می کردیم . همه از خوشحالی دستپاچه شده بودیم . زبانمان بند آمده بود . انگار قراویز را فتح کرده بودیم .
- از دشت ذهاب و قصر شیرین مثل مور و ملخ ، تانک عراقی می آمد .
- گلوله های خمپاره حبیب تمام شد . دل تو دلش نبود . بهمنی بی سیم زد که اسلحه ات رو بردار برو ببین پی ام پی چه مرگشه ؟ چرا شلیک نمی کنه ؟
- گفتم : باهاش چه کار داری ؟
- گفت : به ابوالفضل اگه گوش نمی کرد می زدمش .
- پی ام پی تا آخرین گلوله اش را زد طرف تانک ها و تارو مارشان کرد .
- شبها توی شهرک المهدی ، فرماندهی محور را شیفت کرده بودیم ؛ یکی از ساعت 10 تا 12 ؛ دیگری 12 تا 2 ...
- اصرار داشت شیفت 2 تا 4 مال او باشد این طوری به نماز شب و خلوت سحرش بهتر می رسید .
- می گفت : آقای وزیر اقتصاد ! سهمیه ها را با عدالت توزیع کن .

- به مسوول تدارکات می گفت وزیر اقتصاد .
- کمپوت خنک توزیع می کردند . بچه ها صف بسته بودند . او اما ایستاده بود کناری با حاجی بابایی صحبت می کرد .
- گفتم : شما هم بفرمایید .
- گفت : اگه به همه رسید ، باشه .

- رفته بودیم گشت شناسایی . اصرار داشت نیم ساعت مانده به اذان صبح بر گردیم مقر . گفتم : تو می ترسی ! جاج بابایی هم در آمد که : آره برگردیم بهتره .
- آن موقع گیج می زدم . چند شب بعد دوزاریم افتاد که بابا اینا اهل حال و حول اند .

جسد مهدی فریدی افتاده بود جلوی تنگه قراویزه . ده روزی می شد کی جرات داشت بره آنجا ؟!
- کسی پرسید : کی جیگر کرده بره فریدی را بیاره ؟
- گفتند حبیب ، حبیب آوردش .

- جبهه سر پل ذهاب با همه عرض و طولش ، دو قبضه خمپاره داشت . مهدی فریدی که شهید شد ؛ حبیب شد فرمانده قبضه ها .
- از بس بین قبضه ها دوید و شلیک کرد ، دیگر از تک و تا افتاد .
- صورتش گل انداخته بود . لئله خمپاره ها هم سرخ شده بود .
- عراقی ها که عقب نشینی کردند افتاد روی زمین و از حال رفت . باریکه خونی از گوشش خطی کشیده بود تا زیر گلویش . بچه ها با علف های سبز کنار تپه ؛ خون ها را پاک کردند .

- توی شهرک المهدی بی سیم پی ش بودم .
- گفت بی زحمت یه پرده ای ، چیزی بکش وسط اتاق .
- نیمه شب که از شناسایی ب می گشتیم از خستگی می افتادم پای بی سیم و حبیب می رفت آن طرف پرده مشغول نماز شب می شد .

- از قراویز تا پادگان ابوذر راه کمی نبود . شب های جمعه می رفت آنجا . اگر کسی هم نمی آمد تک و تنها می رفت .
- می گفت جنگیدن میرو می خواد . شب های جمعه باید نیرو بگیریم . تو دعای کمیل .
- همشهریش بودم ؛ ولی روی تپه مجاهد ، نیروی او به حساب می آمدم . صبح روز عاشورا آمد سر کشی از سنگر ها . گفت : حدس می زنی الان هیات ما تو کدوم محله س ؟ بعد شروع کرد با یه عشقی ، آدرس هیات ها را دادن .
- حالا سر پل ذهاب کجا ؟ مریانج کجا ؟

- یه مدتی توی سر پل ذهاب از صبح تا عصر می رفتیم پادگان ابوذر ؛ برای آموزش تانک پی ام پی ظهر که هوا خیلی گرم می شد می پریدیم توی استخری که آنجا بود . حبیب و محمود شهبازی شنای خوبی داشتند . دست به یکی می کردند . بقیه را آب می دادند ؛ انگار نه انگار که فرمانده اند .
- اشک حبیب را در آورده بود . پسرک روی ورق کوچکی نوشته بود :
- برادر رزمنده من این آجیل را با پول تو جیبی مدرسه خریده ام تا شما بخورید و بجنگید و پیروز شوید .
- گفت : بچه ها شما را به خدا ، به بیت المال حساس باشید ، رعایت کنید .

- در اولین برخورد هر کسی را جذب می کرد . آرامش خاص داشت . ملایم و دلنشین صحبت می کرد . هر جا کار گره می خورد . حبیب آنجا بود .
- بی خیال نبود . شهبازی شیفته این اخلاقش بود .
- گفتم : حاج آقا چقدره ؟
- گفت : هفت ماه حقوق ، یه سکه بهار آزادی هم پاداش .
- توی پادگان ابوذر دیدمش . گفتم : حاج آقا سموات می گه آخر ساله ؛ باید ترازنامه رو تکمیل کنیم .
- گفت : خب منظور ؟
- گفتم : حقوق هفت ماهه مونده .
- گفت : آهان !
- و رفت تو فکر .
- گفتم بالاخره چی شد ؟
- گفت :به پدرم بگو بره حقوقا رو بگیره ، خرج روضه امام حسین (ع) بکنه .

- سر زمستان ، همراه کمکهای مردمی ، سیگار هم فرستاده بودند جبهه . همه را جمع کرد داد برند شهر بفروشند . گفت : با پولش ذغال بخرین بدین فقرا .
- با لهجه ی غلیظ اصفهانی اش گفت : مگه من فرمانده نیستم ؟
- گفت : چرا .
- پرسید : پس چرا از دستورم سر پیچی می کنی ؟
- گفت : سر پیچی کردن از این یکی ، اشکالی ندارد .
- و شهبازی را به زور فرستاد داخل سنگر و ایستاد جایش نگهبانی بدهد .

- شب که آبها از آسیاب افتاد ، بر گشتند عقب . این آخرین شناسایی قبل از عملیات قراویز بود .
- گوشی بی سیم را چسباند بیخ گوشش . زبانش شده بود یه تکه چوب خشک .
- نیروی کمکی کی می رسه ؟
- همدانی جوابش را نداد . فقط گفت باید برگردید .
- حبیب فریاد زد : بعد از این همه زحمت ؟
- همدانی بغض کرد . قراویز فتح نشده بچه ها اون بالا شهید شدن ...
- حبیب در آمد ، حالا که این طوره ما می مونیم و مقاومت می کنیم .
- همدانی این بار سرش داد زد : دستوره شهبازیه ...
- اسم شهبازی که اومد ، تسلیم شد .
- ارتباط قطع شد . از دور دست نگاهش را دوخت به قراویز .دلش کوره کشید تشنگی از یادش رفت .
- مثل تگرگ ، خمپاره می بارید توی آن روستای ویرانه . حبیب نیروهایش را کشید داخل خانه ای نیمه مخروبه ، از تک و تا افتاده بودند . تشنگی ، سوی چشمانشان را گرفته بود . دست خودشان نبود ؛ هذیان می گفتند ؛ آب آب می کردند .

ادامه مطلب...


برچسب ها : شهدا  ,


      

خاطرات

چسبیدم به ضریح و زار زدم و گفتم : آقاجون ! چهار ده ساله که بچه دار نمی شم ؛ از خدا بخواه به من بچه ای بده تا در عوض همه همسایه ها را جمع کنم و بیام به پابوست .
یه سال بعد همسایه ها را با خرج خودم بردم مشهد . توی حرم گفتم آقا ممنونتم می شم اگه یه پسر هم بهم بدی .
دو سال بعد رفتم به پابوس آقا . جلوی ضریح ، قنداقه را گرفتم بالای دستام . گفتم : یا امام رضا ، این پسر نوکر شماس .

دو ساله بود چشم درد سختی گرفت . مدام ازش اشک می ریخت . خیلی خرج دوا دکتر کردیم اما خوب نشد . کم کم داشت نا بینا می شد .
یه شب دلم بد جوری شکست . متوسل شدم به امام حسین : گفتم : آقا شما یه کاری بکنید این بچه شفا بگیره .
همان شب خواب دیدم آقایی نورانی آمد دستی به سر و روی حبیب کشید و گفت : چشم بچه ات خوب شد .
صبح که پا شدم ، دیدم داره تو گهواره بازی می کنه و چشمای قشنگی برام می خنده .

عزیز دوردانه بود . روزهای اول مدرسه ، خودم می بردمش تا در کلاس, ظهر هم می رفتم دنبالش .
به مادرش گفته بود : من خودم می خوام برم مدرسه ، دوست ندارم یکی ببردم .همه ی بچه های کلاس یه طرف حبیب یه طرف .
گفتم : آقا معلم ، شما لطف دارید ؛ حبیب کوچیک شماست .
گفت : از حالا مث آدم بزرگاس ؛ هم نجیبه ؛ هم باهوش .

آقا ناظم گفت : کسی حق نداره با چادر بیاد سر جلسه نهایی . چاره ای نبود ، با روسری رفتم .
عصر که بر گشتم خانه ، آنقدر غر زد از هر چه امتحان دادن بود ؛ پشیمان شدم .
حالا چند سالش بود ؟ ده سال ؛ او کلاس سوم بود من کلاس پنجم .
عصر که از مدرسه آمد ، کیفش را انداخت گوشه ای و با عصبانیت در آمد که :
- من دیگه مدرسه نمی رم !
- گفتم : چی شده ؟
- گفت : چرا معلم بی حجاب برامون فرستادن ؟
- گفتم : حالا که تکلیف نشدی ؛ تکلیف شدی می فرستمت همدان .
- مرغع یه پا داشت ؛ نرفت مدرسه .
- مجبور شدم بفرستمش همدان ، یه مدرسه بهتر .



- صاحب زمین بالایی آمدو گفت : خیار ؛ گله اگه آب نخوره می میره ؛ یه ساعتی حق آبت را بده من . کار همیشه اش بود . حرفی نزدم گفتم باشه ، همسایه س ، عیبی نداره .
- عصبانی آمد که : حبیب نشسته کنار نهر آب ، نمی ذاره .
- قند توی دلم آب شد ؛ ولی به روی خودم نیاوردم ، رفتم گفتم : حبیب جان ! بذار آب بره توی بوستان خیار .
- حق به جانب گفت : الان آب مال ماست .
- گفتم باشه ، خودم اجازه دادم .

- زمستان بود . حبیب غیبش زده بود. دوباره مادر چشم از در بر نمی داشت . گفت : شب شد مرد ! پاشو یه کاری بکن .
- پدر یه دلش آرام بود . گفت : هر جا رفته باشه بر می گرده و با خودش زمزمه کرد : شاید هم دوباره رفته ...
- لپهاش گل انداخته بود . دستاش شده بود لبو . رفت زیر کرسی .ما در با گوشه چشم نگاهش کرد :
- آخه تو این برف و بوران رفتی امام زاده محسن که چی ؟
- نذر داشتم ... باید می رفتم .
- هر کاری کرد نتوانست بیشتر از این حرفی ازش بکشه .

- دعوایی می شد حبیب را واسطه می کردند . نماز خوان کلاس بود .
- بهش اطمینان می کردند . دوستش داشتند ؛ از بس متین بود . عاقل بود .

- رستاخیزی ها آمدند دبیرستان . یکی از آنها ، سر صف سخنرانی کرد .
- گفت : بیایید عضو حزب شوید . فرم عضویت را توزیع کردند ؛ گفتند فردا صبح بیاورید .
- زنگ تفریح حبیب و دو سه نفر دیگر رفتند گوشه حیاط و پاره شان کردند .
- داشت کار به جاهای باریک می کشید .رئیس دبیرستان داد و هوار می کرد .
- اخراجتون می کنم ؛ زندانیتون می کنم .
- چند ماه بعد که کار انقلاب بالا گرفت ، خودش را اخراج کردند .

- جمعیت دور حیاط دبیرستان چرخ می زدند و شعار می دادند . رفت روی پله ها ، فریاد زد : اینجا فایده نداره بریم توخیابون .
- حماسه سی مهر 1357 در همدان اینجوری شروع شد .

ادامه مطلب...


برچسب ها : شهدا  ,


      

فرمانده گردان مسلم بن عقیل (س)لشکر 27 محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

دوم خرداد  1341 ه ش در شهر "مریانج" یکی از شهرهای استان همدان متولد شد.او در خانواده‌ای چشم بر جهان گشود که نورانیت قرآن وعشق و ارادت به اهل بیت پیامبر بزرگ اسلام(ص) در آن متجلی بود. اوپس از شانزده سال چشم انتظاری پدر ومادرش متولد شده بود واین انتظار طولانی مبارکی میلاد حبیب الله را صد چندان می کرد.
مادرش می گوید: دو ساله بود چشم درد سختی گرفت . مدام ازش اشک می ریخت . خیلی خرج دوا دکتر کردیم اما خوب نشد . کم کم داشت نا بینا می شد .
یه شب دلم بد جوری شکست . متوسل شدم به امام حسین : گفتم : آقا شما یه کاری بکنید این بچه شفا بگیره .
همان شب خواب دیدم آقایی نورانی آمد دستی به سر و روی حبیب کشید و گفت : چشم بچه ات خوب شد .
صبح که پا شدم ، دیدم داره تو گهواره بازی می کنه و چشمای قشنگی برام می خنده .
عزیز دوردانه بود . روزهای اول مدرسه ، خودم می بردمش تا در کلاس, ظهر هم می
رفتم دنبالش .
به مادرش گفته بود : من خودم می خوام برم مدرسه ، دوست ندارم یکی ببردم .همه ی بچه های کلاس یه طرف حبیب یه طرف .
گفتم : آقا معلم ، شما لطف دارید ؛ حبیب کوچیک شماست .
گفت : از حالا مث آدم بزرگاس ؛ هم نجیبه ؛ هم باهوش .
تحصیلاتش را تا دوره ی متوسطه در مریانج طی کرد.براده های خورشید انقلاب اسلامی با پشت سر گذاشتن دیوارهای منزل ساده ی امام خمینی وحوزه های  علمیه تمام شهرها وروستاهای ایران را در نوردیده بود. تازه روزهای کودکی را پشت سر گذاشته بود که باانقلاب اسلامی ومعماربزرگ آن امام خمینی(ره) آشنا شد, از آن پس بود که دل در گرو مولای خویش نهاد و به صف مجاهدان راه خدا پیوست. روزی که مردم جشن پیروزی انقلاب اسلامی را گرفته بودند,حبیبالله مظاهری 16ساله شده بود.او با سن کمی که داشت کارهای بزرگی در راه پیروزی انقلاب اسلامی و براندازی نظام ظلم و تباهی در ایران انجام داد.او از پیشگامان این مبارزه مقدس بود.
دوستانش تعریف می کنند:
"رستاخیزی ها آمدند دبیرستان . یکی از آنها ، سر صف سخنرانی کرد .
گفت : بیایید عضو حزب رستاخیزشوید . فرم عضویت را توزیع کردند ؛ گفتند فردا صبح بیاورید .
زنگ تفریح حبیب و دو سه نفر دیگر رفتند گوشه حیاط و پاره  شان کردند .
داشت کار به جاهای باریک می کشید .رئیس دبیرستان داد و هوار می کرد .
اخراجتون می کنم ؛ زندانیتون می کنم ."

"در روزهای سخت مبارزه ,روزی دانش آموزان دور حیاط دبیرستان چرخ می زدند و شعار می دادند . رفت روی پله ها ، فریاد زد : اینجا فایده نداره بریم توخیابون .
حماسه سی مهر 1357 در همدان اینجوری شروع شد."

با تحقق آمال مستضعفین عالم و برقراری نظام عدالت محور اسلامی، خود را در متن مبارزات انقلاب با گروههای فاسد وضد انقلاب قرارداد.با فرمان امام خمینی (ره)مبنی بر تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همراه دیگر یارانش سپاه را در همدان بنیانگذاری کردند.
شروع جنگ تحمیلی شعله‌های همیت و شجاعت را در درونش بیش از پیش شعله ور ساخت و حضور در دفاع مقدس را بزرگترین واولین وظیفه خود دانست.
 حبیب اله مظاهری در جبهه هم مسئولیت پذیر وپیشگام بود ,مدتی از حضورش در جبهه ها می گذشت که به فرماندهی گردان مسلم بن عقیل (س)درلشکر 27 محمد رسول الله(ص)  منصوب شد .اودرنقش یک فرمانده دلیر وشجاع ماه‌های متوالی با کمترین امکانات به جنگ با متجاوزان پرداخت تا سرانجام در رمضان سال 1361 روزه خود را با خون افطار کرد ومورد پذیرش حضرت حق قرار گرفت.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید

ادامه مطلب...


برچسب ها : شهدا  ,


      
چهارشنبه 89/9/24 5:31 ع

دانلود(حجم1.71mb)

نماهنگی زیبا از سردار شهید حسن باقری




برچسب ها : شهدا  ,


      

با تانک های عراقی درگیر بودیم.یکی از تانک ها آتش گرفت. سرباز عراقی سرآسیمه خودش را از تانک شعله ور بیرون انداخت.

کاملاً گیج بود.کمی به راست و چپ رفت. ناگهان ایستاد و قمقمه ی آب را به سمت دهانش برد.

یکی از بچه ها او را نشانه رفت. اکبر دست زیر اسلحه اش زد و گفت: مگر نمی بینی ؟آب می خورد؟

اجازه نداد به سویش شلیک کنند. بعد هم سفارش کرد:

شما مثل امام حسین(علیه السلام)باشید؛ نه مانند دشمنان امام حسین (علیه السلام).

راوی: رضا محمدی




برچسب ها : شهدا  ,


      
سه شنبه 89/9/16 7:31 ع

پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: وقت نماز مغرب شده.

توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.

خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.

راوی: حسن نگارستانی




برچسب ها : شهدا  ,


      
سه شنبه 89/9/16 12:48 ع

تابستان 1386 بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجیبی داشتم. تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند و من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب وقتی به اطراف خود نگاه کردم با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته است! درست مثل اینکه مسجد، جزیره ای در میان دریا باشد!

امام جماعت که پیرمردی نورانی با عمامه ای سفید بود از جا بر خاست و رو به سمت جمعیت ایستاد و شروع به صحبت کرد. از شخصی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می شناسی؟

جواب داد: آ شیخ محمد حسین زاهد، استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی هستن.

و من که قبلاً از عظمت روحی و بزرگواری شیخ زاهد شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش می کردم. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:

دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می دانند و ... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند.

و بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت، از جای خود نیم خیز شدم تا خوب بتوانم نگاه کنم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می داد که بلوز قهوه ای بر تنش بود. خوب به عکس خیره شدم. کاملاَ او را می شناختم. من چهره او را بارها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم. ابراهیم هادی.

سخنانش برای من بسیار عجیب بود، شیخ حسین زاهد استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اندچنین سخنی می گوید؟در همین حال با خود گفتم: شیخ زاهد که...؟ او که سالها قبل از دنیا رفته!

ادامه دارد...

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم




برچسب ها : شهدا  ,


      
دوشنبه 89/9/15 12:44 ع

دانلود(حجم1.98mb)

کلیپ صوتی فکه در راهیان نور که در مورد این منطقه ی عملیاتی توضیح می دهد.




برچسب ها : شهدا  ,


      
یکشنبه 89/9/14 1:0 ع

دانلود(حجم1.62mb)

نماهنگی زیبا از دوران 8سال جنگ سخت




برچسب ها : شهدا  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده