من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را مى شناختیم! فرستادنمان دژبانى و شدیم نگهبان.
خیلى شاکى بودیم.
همان شب اول قرار شد دو نفرى بایستیم جلوى ورودى پادگان.
حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و کشمشى.
حسین که خیلى حرص مى خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک مى شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پِقى زدم زیر خنده.
حسین عصبانى شد و مى خواست بزندم که از دور چراغ هاى یک ماشین را دیدیم که مى آید.
حسین گفت که بعداً حسابم را مى رسد.
ماشین رسید.
طبق آموزشى که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک باجه نگهبانى و حسین جلو رفت.
دو، سه نفر تو ماشین بودند.
ریشو و باجذبه.
حسین گفت: «برگه تردد!» نفرى که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر.
ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن.
من غریبه و آشنا حالیم نیست.
برگه تردد لطفاً!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن.
برو کنار کار داریم!» مرد کنارى راننده به راننده اشاره کرد که چیزى نگوید.
بعد از جیب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع کرد به نوشتن.
حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را.
مگر هرکى هرکى است؟ خودت مى نویسى و خودت امضا مى کنى؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانى شد و گفت: «بچه برو کنار.
من حالم خوب نیست.» حسین زد به پررویى و گفت: «بچه خودتى.
اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام.
سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پِقى زدم زیر خنده.
آن سه هم خندیدند.
حسین بهم چشم غّره رفت.
مرد کنار راننده گفت: «پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهى تا بیایند این جا.
آنها ما را مى شناسند.» - مگر هرکى هرکى است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر.
دیدم حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمى شود.
آن سه هم کم کم داشتند اخمو مى شدند.
رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندى کرد و نطقم کور شد.
بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط مى گذارم تلفن کنى.
باید سوت بلبلى بزنى!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد.
اما مرد کنارى اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر.
من به جاى ایشان سوت بلبلى مى زنم.» بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد.
بعد رفت و تلفن زد.
چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان مى آیند.
فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر.
فرمانده مان تا رسید مى خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت.
فرمانده مان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!» حسین از خجالت پشت سرم قایم شد.
فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد.
عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلى حسابى زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.
برچسب ها :
شهدا ,