...آمدن شهید آیت الله مدنی به همدان داستان بسیار جالبی دارد که اجمال آن را برای شما می گویم. آقای مدنی که اصالتاً اهل شهر آذربایجان بود، طی دهه 1340 چندین بار توسط ساواک دستگیر و تبعید شد. خیلی متحمّل شختی و مشقت شد. در جریان همین بازداشت ها و تبعید ها بود که به بیماری سل ریوی مبتلا شد.
ساواک پرونده پزشکی ایشان را با دقا بررسی کرد و به این نتیجه رسید که آقای مدنی از این بیماری جان به در نخواهد برد. مقامات بالای ساواک گفته بودند، به جای این که این سید روحانی دم مرگ را در تبعید نگه داریم و با این کار به خصومت مذهبی ها علیه خودمان دامن بزنیم، بهتر است او را به همدان بفرستیم. آن جا بیمارستان مخصوص امراض ریوی دارد و روستاهای اطراف شهر هم آب و هوای خوبی دارند. خانه ای برایش در یکی از روستاها می گیریم و می گذاریم همان جا بماند تا بمیرد. این کار برای حفظ آبروی دستگاه هم خوب است. این مطلبی که بنده عرض کردم لبّ اسناد ساواک درباره شهید مدنی است که بعد از انقلاب از آرشیوهای رژیم به دست آمد و توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شد. لذا حوالی سال 1351 مأمورین ساواک آقای مدنی را به همدان آوردند. آن ایام بالای شهد همدان روستای خوش آب و هوایی قرار داشت به اسم "دره مراد بیک" که فی الحال با توسعه شهر این روستا به همدان ملحق شده. آقای مدنی را تحت الحفظ آوردند به دره مرادبیک و آن جا خانه ای برای ایشان در نظر گرفتند و در همان خانه تحت نظر بود. ظرف مدت کوتاهی اهالی روستا که مردمان فوق العاده مذهبی و مدام در گیر و دار با خوانین حامی رژیم بودند، دور آقای مدنی جمع شدند و به این شکل آقای مدنی در منطقه مطرح شد و آوازه ایشان یه همدان هم رسید.
ابتدا به ساکن ساواک چندان پاپیچ ایشان نمی شد. می گفتند مدنی در معرض مرگ است و به مصلحت نیست با ایجاد مزاحمت برای او خودمان را در بین مردم بدنام تر از آن چه هستیم بکنیم. البته خدا خواست تا اقای مدنی از آن مهلکه به صورت معجزه آسایی شفا پیدا کند. یادم هست بعد از پیروزی انقلاب، یک بار که در محضر این سید بزرگوار بودیم و بنده درباره بهبودی شگفت انگیز ایشان سؤال کردم، در جواب فرمود: بنده در اوج بیماره به جدم حضرت امیر(ع) متوسل شدم و شفای خودم از آن مرض را از ایشان خواستم و به لطف خدا و عنایت اهل بیت(ع) شفا پیدا کردم.
با مطرح شدن ایشان در محافل مبارزین مذهبی استان همدان و مشخص شدن این واقعیت که آقای مدنی از بیماری مهلک سل شفا یافته، ساواکی ها بد جوری احساس خطر کردند و دوباره آقای مدنی را تبعید کردند و ایشان به اجبار از همدان رفت. منتها مردم استان بر اثر ارادت شدیدی که نسبت به ایشان پیدا کرده بودند، دیگر ول کن ماجرا نبودند. مدام به محل تبعید ایشان می رفتند و حتی مخفیانه آقای مدنی را برای شرکت در مجالس مذهبی و سخنرانی به همدان می آوردند. در آن دوران سخت مهم ترین حامی و طرفدار اصلی آقای مدنی در استان همدان، حاج محمد حسینی بود. آقای حسینی از تجار آهن فروش شهر و جزو مبارزین متدیّن، با سواد و انقلابی همدان است که معمولاً آیت الله مدنی هر بار که به شهر می آمد، یا در خانه ایشان ساکن می شد و یا در خانه آقای سید جواد حجازی. بعد هم که آقای مدنی توسط ساواک مجدداً تبعید شد، بانی آوردن مخفیانه ایشان به همدان و برپایی جلسات سخنرانی، همین آقای حسینی بود.
«هاورارد تیچر» کارشناس شورای امنیت ملی کاخ سفید می گوید: ما میدانستیم که ارتش ایران تا خود بغداد پیش میرفت. ما استقرار یک حکومت شیعی را در جنوب عراق درهمان موقع میدیدیم و این امر ما را تا سر حد مرگ شکنجه میداد. از اینرو به صدام گفتیم: از خواب برخیز، خطوط دفاعی تو شبیه آبکش شده است.
اگر برگردم
سال 65 در "گیلان غرب، جبهه تاجیک" بودم. پیرمردى بود با حدود 65 سال سن. وقتى به او مى گفتیم حالا وقت استراحت شماست لااقل چند روز بروید مرخصى مى گفت: اگر برگردم مى ترسم قبولم نکنند. چیزى نگذشت که نامه اى از خانواده اش به دستش رسید که پسرش سخت مریض است و در بیمارستان بسترى. با اصرار برادران یک هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به برادرزنم سپرده ام به کارش رسیدگى کند. بعدها در سنگر کمین در کنار خودم تیر مستقیم خورد و به شهادت رسید.
پرچم همیشه در اهتزاز
مهدى با پرچمى که بر دوش داشت و از خودش بزرگ تر بود، جلوى ستون حرکت مى کرد. به خاکریز رسیدیم، توقف کردیم و همه دور فرمانده حلقه زدیم. ایشان با اشاره و کنایه به مهدى فهماند که باید برگردد. همه شوکه شدیم، دلمان با دل او لرزید و او مات و مبهوت چند لحظه به نقطه اى خیره شد. سپس با اعتماد به نفس و خیلى مردانه فرمانده را از ستون بیرون کشید و با هم در گوشه اى خلوت کردند. بعد هر دو یک دیگر را در آغوش گرفتند و گریستند، اما نه براى جدایى. مهدى برگشت و ما آن قدر فهمیدیم که مدرکى نشان فرمانده داده و او را متقاعد کرده است. حرکت کردیم، در حین عملیات و روى یکى از تپه ها مهدى از پا افتاده بود و میله ى پرچم را داخل زخمى که ترکش خمپاره در شکمش باز کرده بود نهاده و به خواب ابدى فرو رفته بود. آن قدر مى دانستیم که فرمانده محور به او اجازه ى شرکت در عملیات را تا لحظه ى آخر نداده بود، اما بعد مقاومتش شکسته شد. بى اختیار و از سر کنجکاوى، جیبش را گشتم. دست خط پدرش را پیدا کردم. بعد از حمد و ثناى خدا و رسول (ص) نوشته بود: "این جانب... که سه پسر خود را در راه اسلام و قرآن داده ام به شما نیز به عنوان آخرین فرزند و بود و نبود خود اجازه مى دهم در جبهه شرکت کنید و به آن چه مرضى اوست برسید. والسلام"
برای شما اذان می گویم
سال 65 وقتى به جبهه مى رفتیم، در آن لحظات آخر یکى از برادران کم سن و سال را از صف بیرون کشیدند و او را از پادگان آموزشى به شهر بردند. از مرکز آموزش تا شهر شش کیلومتر راه بود. او دوباره با پاى پیاده برگشت و به پادگان آمد و دست به دامن مسئولین شد. این دفعه در پاسخ آنها که مى گفتند آخر تو خیلى کوچکى، چه کارى از دستت بر مى آید، مى گفت: من برایتان اذان مى گویم. براى بچه ها سرود مى خوانم. سرانجام با اصرار زیاد موفق شد و به منطقه آمد. بعد از سه ماه تسویه گرفتیم ولى او ماند و به مرخصى نیامد. مى گفت: من بیایم مسلما دیگر نمى گذارند برگردم. مدت یک سال منطقه بود تا سال 66 که به درجه رفیع شهادت رسید.
تظاهرات در خط
شب عملیات محرم [10/8/61- شرهانى، زبیدات، غرب عین خوش، جنوب شرقى مهران] بود. در مرحله سوم عملیات، تک تیرانداز بودم. اسلحه کلاشینکف داشتم که روى آن با خط درشت نوشته بودم: "حسن انصاریان". در اوج درگیرى اسلحه ام خراب شد. هر چه سعى کردم آن را درست کنم نشد. انداختمش زمین و با دست خالى- خدا شاهد است- زیر آن باران تیر و خمپاره شروع کردم به تکبیر گفتن. مثل الله اکبر گفتن در تظاهرات خیابانى. نمى دانم چرا. به حال خودم نبودم. ساعتى گذشت، به دوستم "حسن حسن پور" برخوردم که کارگر کارخانه بود. با تعجب پرسید: چرا دست خالى هستى، مگر اسلحه ندارى؟ گفتم: نه اسلحه ام گیر کرد. گفت: بیا این کلاش را بگیر، من امدادگرم، نمى خواهم. این را پیدا کردم. گرفتم و اتفاقا یک عراقى را با آن به جهنم فرستادم. صبح شد. در روشنایى چشمم افتاد به قنداق تفنگ. جل الخالق. اسلحه خودم بود. داشتم شاخ در مى آوردم. باورم نمى شد که دست تقدیر در میان آن همه آتش و وسعت منطقه عملیات دوباره این اسلحه را به من برساند. خدا را شکر کردم و آن را بوسیدم.
علاقه زیادی به ورزش خصوصا فوتبال داشت و جزو فوتبالیست های خوب تهران بود و در تیم ایرانا به مربیگری مرحوم پرویز دهداری عضویت داشت.
اگرچه بسیاری از مبارزین زمان طاغوت، در مقابله با رژیم پهلوی اهل جانفشانی بودند ولی شرایط مخوف شکنجه گاه «در زاهدان که بودیم از رادیو اعلام کردند یکی از مقامات بالا به زاهدان سفر می کنند. ما هم خوشحال شده و فهمیدیم که آقای خامنه ای از طرف امام می آیند. ... پرونده ای که ساواک [زاهدان] در مورد ایشان تشکیل داده بود را دیدم.یک بار در زمان شاه [وقتی آیت الله خامنه ای در تبعید در سیستان بودند] ایشان را دستگیر کرده و از ایشان می پرسند: ازتجاع چیست؟ مرتجع کیست؟
های آن رژیم و سبعیتهایش موجب می شد که اغلب مبارزین، دست کم در زمان بازداشت، تقیه کرده و کمتر به مقابله صریح و مستقیم بپردازند. در این میان برخی افراد شجاع یافت می شدند که بنابر تشخیص وظیفه در برابر شیطنت های رژیم، در همان ایام بازداشت هم مسائل را با شجاعت و صراحت بیان می کردند. به گواهی اسناد، رهبر معظم انقلاب یکی از آنان است. آیت الله آل اسحاق که در ابتدای انقلاب از مسئولین سیستان و بلوچستان بوده است، در همین باره خاطره ای دارد:
ایشان در جواب، ارتجاع را در معنی لغوی «عقب گرد کردن» و در اصطلاح به معنای «عقب گرد کردن در مسائل سیاسی و اقتصادی» معنا کرده بودند و مرتجع واقعی در ایران را شاه معرفی کرده بودند. به خاطر این که کشور را از نظر سیاست، در وضعیت عقب نگه داشته است، در حالی که حتی مصری ها نیز هواپیما می سازند.
سپس ایشان را به شکنجه گاه تهران فرستاده بودند. بعد از مدتی، دوباره ثابتی[از مقامات ارشد ساواک]، همان سؤال ها را از ایشان پرسیده و ایشان هم گفته بود که در زاهدان به این سؤالات پاسخ دادم. قبل از این مکالمات، شنبه یا یکشنبه را نوشته بودند که خامنه ای حال پاسخ دادن ندارد. مشخص می شود که ایشان را آنقدر اذیت [و شکنجه] کرده بودند که حتی توان حرف زدن را نداشته است. در ادامه نوشته بود: وقتی بهبود یافت از او بپرسید.
بعد از بهبودی که از او سؤال می کنند، ایشان می گویند: "در زاهدان جواب داده ام." دوباره از او می پرسند: "نمی شود، باید مفصل پاسخ دهی" و ایشان دوباره همان پاسخ را می دهد [و شاه را مرتجع می خواند].
من فریفته این شجاعت ایشان شده بودم. وقتی به زاهدا نآمدند گفتم: آقا شما عجب جوابی به ساواکی ها داده اید.
گفت: شما از کجا فهمیده اید؟
گفتم: پرونده تان را مطالعه کردم.
گفت: الآن اینجاست؟
گفتم: خیر، سر جایش گذاشتم.»
(خاطرات آیت الله علی آل اسحاق، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحه 256)
منبع: رجا نیوز
برچسب ها : امام خامنه ای ,
گفت: آرپیچی زن، من آرپیچی زن بودم ...
عراقی ها افتادند به جانش، بسیجی هم بود. حسابی کتکش زدند. زدندش ولی ها، تا دلشان می خواست، از کف گرگی گرفته تا مشت و لگد. تو آرپیچی زن بودی؟
تانک های ما را تو می زدی؟
همه ریخته بودند روی سرش، تا جا داشت، رمق داشت، حالی توی تنش بود، زدن. با مشت و لگد، باتوم، تخته کش می کردند تنش را، زدند و شل و شلخته و بی حال، با سر شکسته، لب و ابروی خونی، انداختنش یک گوشه... می نالید. آخ خدا. بی رحم ها، خدا از تون نگذره، یزید صفت ها. نوه های هند جگر خوار. پسرهای قطام. لعنت خدا بر شما. خدا ... خدا... خدا... بعد بی حس و بی حال، خدا رو همین طور تا بی نهایت می کشید تا آخر آسمان، تا ته بهشت ...
هر کدام از بچه ها زیر مشت و لگد بازجوها، یک جوری ته بازجوئی، یه چیزی می گفتند و معلوم نبود چرا یه کتک مفصلی از عراقی ها می خورند...!؟
فرمانده گروهان یک بود" گفت: نوبت من که بشه، عراقی ها رو می زارم لب تاقچه قمر . تا گفت: «قمر»، تاقچه قمر. بچه ها با آن حال نزارشان، زبرتی زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند. قصه تاقچه قمر شده بود لفظ کلام بچه های گردان. یکی که خیلی شلخته بازی در می آورد، بهش جایگاه طاقچه قمر می دادند .
این طاقچه قمر به شدت حال بهم زن بود. یونچه و پنیر و مربا و مگس کش، بز را هم لب طاقچه اش می نشاند. گربه هم داشت. گربه سیاه، با سبیل های شبیه لب و لوچه افسر ارشد، فرمانده زندان الرشید. هفت پارچه آبادی. این طاقچه قمر معروف بود. حالا بچه ها این را برده بودند وسط معرکه جنگ، تا زندان الرشید هم با خودشان می کشیدند. دیگه شده بود برون مرزی. جهانی شده بود طاقچه قمر.
گفت: بخندین، خواهیم دید! حالا می بینید. من نمی گم. آرپیچی زن، نمی گم دوشکا چی، نمی گم خدمه تانک، خدمه توپ، کاتیوشا، نمی گم تیربار چی، قاطر چی، قناسه چی. من، بعد دست هاش و دولا برد بالا، یک لبخند فوری زد و صداش رو یه ذره بم داد، گفت: می گم، کلاش داشتم، کلاشینکف. آخه از همه کوچکتره و نهایت گنجشک کش. بعد لبخندی ملوسانه زد. بچه ها همه زدند زیر خنده. دیگه نوبتش هم رسیده بود.
نفس ها در سینه ها حبس، فرمانده نرم نرم رفت، یعنی بردنش، بردنش پای میز محاکمه بازجوهای عراقی، پشت یک میز نیم دار و کهنه و زنگ زده، سربازهای شکم گنده، افسر های ارشد بعثی هم بودند.
بچه ها گوش هاشون رو بد جوری تیز کرده بودن و به طرز وحشتناکی منتظر ته قصه، ته بازجوئی...
فرمانده ما، همه سئوال هاشون را ریز به ریز جواب داد. بعد ته بازجوئی سینه سپر کرد، تلخندی زد و گفت: کلاش داشتم. من کلاشینکف داشتم. کلاش. با شجاعت و شهامت هم گفت کلاش..
یک مرتبه سرباز عراقی بعثی جستی زد و فریاد کشید.، جیغ بلندی زد. از جاش پرید.
آهای هوار...
هوار هوار فرمانده فرمانده،
خمینی فرمانده.
حرس الخمینی.
بسیجی، فرمانده... بسیجی.
داد و هوار...
آهای بسیجی، بسیجی. فرمانده...
بسیجی خمینی...
بعد همه گردن کلفت های عراقی ریختند. آژیر اردوگاه را کشیدند. همه عراقی ها ریختند. ریختند روی سرش. با مشت و لگد و باتوم. به قصد کشت زدنش. با تانک بهش حمله کردند. بستنش به تانک و روی زمین می کشیدنش. می کشیدن و می بردنش به طرف استخبارات....
فرمانده ما همین طور با همان حال داد میزد: خدا...بچه ها.. بسیجی ها... نگید کلت دارم....
نگید می بندنتان به فانتوم...
نگید کلت...
کلت...
بچه ها از خنده روده هاشون بهم گره افتاده بود، گرسنه و تشنه، بعضی هم مجسمه شده بودند. بعضی هم از بس خندیده بودند شده بودن جنازه، من نمی دانستم براش گریه کنم. بخندم. بزنم تو دهن بعضی ها که می خندند. سرگردان مانده بودم. مانده بودم.... نم نم اشکام جاری می شد... بغض غربت همه وجودم را می گرفت. بعد سکوت افتاد تو دل بچه ها و اشک اردوگاه رو داشت غرق می کرد.
نویسنده: غلامعلی نسائی
اشاره : صدام و نیروهای حزب بعث عراق به خیال خام خود تصور می کردند با حمله گسترده و تا دندان مسلح در 31 شهریور ماه سال 1359 پس از چند روز می توانند نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را برانداخته و در عرض سه روز در تهران نوای شادی سردهند. غافل از آنکه پرورش یافتگان مکتب سرخ تشیع با رهبری و فرماندهی حضرت امام خمینی (ره ) حتی اجازه چنین خیالی را به کسی نمی دهند وبا اولین شلیک گلوله , دفاع را بر همه چیز ترجیح داده و در مقابل ظلم و جور ایستادگی خواهند کرد.
سلام مرا به امام برسان
هر چند وقت یکبار اعزام بود، اما من هر چه مى رفتم و مى آمدم موفق نمى شدم ثبت نام کنم تا اینکه با کاروانى در سال 65 (بیست و دوم تیرماه) به جبهه راه یافتم. به واحد بهدارى مراجعه کردم، پرسیدند چرا جاى دیگرى نرفتى؟ گفتم: هر کجا مى روم مى گویند تو جثه ندارى و نمى توانى کار کنى. خلاصه با گریه و التماس، مرا پذیرفتند و به عنوان امدادگر به "گردان حزب الله" فرستادند. سحرگاه شبى که دشمن اقدام به تک سنگین کرده بود، براى انتقال اجساد شهداى گردان و حمل مجروحین دست به کار شدیم. تا عصر آن روز به هر مکافاتى بود، زخمیها و شهدا را به پشت منتقل کردیم. در چهره مجروحین جز شادى و به زبانشان جز ذکر خدا چیزى نیافتم. یکى از شهدا، امدادگر همسنگر خودم بود. بعد از ناراحتى و گریه و زارى در کنارش، دفترچه کوچکى پیدا کردم که خطاب به من عبارتى به این مضمون نوشته بود: حسین عزیزى، در صورت زنده بودن سلام مرا به خمینى عزیز برسان و بگو که "پایان مأموریت بسیجى اسلام، شهادت است".
روایت برادر محمدمهدی احمدیان در نهر عرایض
از خرمشهر به سمت شلمچه که میروی، به دژبانی شلمچه میرسی که امروز دژبانی ارتش جمهوری اسلامی ایران است. به نهری میرسی که به آن میگویند: نهر عرایض. پلی که از رویش عبور میکنی، بازسازی شده پلی است که امروز به آن میگویند «پل نو ».
این پل، دروازه ورود بیگانهها بود به ایران و چه بسیار مقاومتهای جانانهای که به خود ندیده بود در شهریور ماه 59. همان شهریور سیاهی که با خون بچهها سرخ شده بود. نهری زیر این پل هنوز جاری است که از اروندرود منشعب شده است و نخلستانهای خرمشهر را سیراب میکند. پل را زده بودند روی عرایض که خرمشهر را با روستاهای مرزی اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، یک سمت گمرک و سمت دیگر، قصر ویران شده شیخ خزعل قرار دارد. کربلای چهار و پنج، چه کربلایی بود در این نهر؛ گویی فرات برایت تجلی میشود و حماسههای ساحل آن!
در معبر یا داغ میبینی یا ذکر میشنوی. نهر عرایض معبر است. صدای «یا زهرا» بود که به گوش میرسید. بعضی موقعها میخواهی جایی بروی، اما نمیدانی چه در انتظارت هست. میبینی آتش چه حجمی دارد. خیلی هنر میخواهد که فرار نکنی. سخت است باورش که چپ و راست قایقها منهدم شوند و تو بایستی.
کاش میشد گفت چه اتفاقی افتاد در این نهر و چه روزهایی که به خود ندید این آب آرام. نه عکسی و نه فیلمی هست که تو را روشن کند و برایت بازگو کند از حماسههای کربلای چهار و پنج.
نقطه استارت کربلای چهار، نهر عرایض بود. از دهکده عرایض تا رودخانه چهار کیلومتر راه است. شبی که برای کربلای چهار حرکت کردیم، از کنار جاده خودمان را به نهر رساندیم. در نزدیکی پل نو و در همان حوالی قصر شیخ خزعل، سنگر حاج حسین خرازی بود که هنوز هم آثارش هست. نزدیکیهای شهر، آتش شدید دشمن روی سر ما بود. عملیات لو رفته بود و دشمن آگاهی کامل از ما داشت. حتی مسیر ما را دقیق میدانست. تمام آتش و حجم آن روی این نهر بود. آتش وحشتناکی بود. قایقها آماده بود. هر قایق یازده نفر جا داشت. چون میخواستیم از نهر عبور کنیم، مهمات کامل برداشته بودیم. قایقها هم بنزین اضافه برداشته بودند. یک گلوله کافی بود این قایقهای آماده انفجار را با بچههایی که کولهپشتیشان پر از مهمات بود، به خاکستر تبدیل کند. این اتفاق افتاد. گلولهای به یکی از قایقها اصابت کرد و بعد، انفجار... . بچهها همه پر میکشیدند بالا. خیلی از قایقها توی نهر آتش گرفته بود. دیدبانهای دشمن متوجه شدند و آتش چندین برابر شد. حالا دیگر نهر عرایض شده بود جای پرواز ملائک. بچههایی را میشد ببینی که روی نهر آتش گرفته بودند و میسوختند.
اینها روایت همین نهری است که تو از آن عبور میکنی تا به شلمچه برسی. آب میبینی و حاشیه و نیزار؛ اما آن شب بوی خون و گوشت به مشام میرسید. اینجا گلستان شده بود.
برای درگیری با نیروهای دشمن، پیش رفته بودیم. شهدا و زخمیها را که میآوردند همین کنار نهر زمین میگذاشتندشان تا منتظر آمبولانس شوند.
بوی دود، آتش و باروت بیداد میکرد. نهر معبر ما بود برای رسیدن به کربلای چهار. در کربلای پنج، بازماندههای کربلای چهار از روی نهر حرکت کردند به سمت شملچه. بچهها که از کنار این نهر رد میشدند، به یاد رفقایشان میسوختند. با آنها تجدید عهد میکردند. میگفتند بچهها داریم میآییم پیشتان. منتظر باشید. کمی آن طرفتر در شملچه خیلی از بازماندههای این عملیات که شاهد مظلومیت بچهها در نهر عرایض بودند، پشت سر حاج حسین راهی عرش خدا شدند.
آخرهای جنگ، یک خط پدافندی ما حاشیه این نهر بود. برای آنهایی که میدانستند اینجا چه خبر است، شبها کنار این نهر غوغایی بود. تا همین اواخر تکهپارههای این قایقها را همین جا پیدا میکردیم. قایقهایی که آن شب همه سوخته بودند.
حال بچهها قبل از کربلای چهار، معنویتشان، روحانیتشان، همه و همه بیسابقه بود. آخر جنگ، این نهر خط مقدم ما بود؛ آن طرف با فاصلهای حدود یک کیلومتر عراقیها و این طرف ما بودیم.
شهید سید محسن حسینی، مسئول دسته بود. خیلی پسر آرامی بود. مانند پدر دور و بر بچهها بود، دورشان میچرخید. آخرین نفری بود که میخوابید و اولین نفر بود که بیدار میشد. خیلی هوای نیروهایش را داشت. وقتی میخواستیم از نهر خارج شویم، توی قایق، یک تیر خورد به دستش. دستش از مچ قطع شد. بین دو زانوی پاهاش دستش را گرفت لای پایش و میخندید. میدانستیم که یک کالیبر چه درد وحشتناکی دارد، اما او میخواست روحیه بچهها خراب نشود. فقط میخندید.
فرهاد رهنمایی میرفت زیر آب و بچهها را بیرون میکشید. اول بچههایی را که آتش گرفته بودند خاموش میکرد و بعد از آب بیرونشان میآورد.
حتماً حالا خوب میدانی از خرمشهر به سمت شلمچه که بیایی، به نهری میرسی که معبر زمین و آسمان شد و در یکی از همین شبهای عاشورایی جنگ، بچههای عاشق کربلا را به مهمانی حسین(ع) برد. یادشان به خیر!
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
مجموعه روایت های سقوط خرمشهر
هنگامی که گروهی از مدافعان در تاریک و روشن صبح به سوی محورهای درگیری به راه میافتند، هیبت عجیب مهدی رفیعی، ابتدا توجه امیر و بعد توجه دیگران را جلب میکند و باعث خنده و شوخی بچهها میشود. خندههای شاد و از ته دل طولانی و پر طنین. مهدی پس از حضور چندین روزه در درگیریهای متعدد، شلوارش کثیف و پاره و خونین میشود و ناچار به تعویض میگردد. تنها شلواری که اندازهاش به اندازه مهدی نزدیک است، شلواری است سفید رنگ و براق با دورکمر گشاد. مهدی برای نگهداشتن شلوار نه کمربندی پیدا میکند و نه وسیله مناسب دیگری. پس ناچار میشود با کراواتی قرمزرنگ که جزء لباسهای اهدایی است، کمر شلوار را به دور کمرش ببندد. رنگ درخشان و سفید شلوار در تاریکی شب از فاصله یک فرسخی پیدا است. هنگام حرکت، مهدی کولهپشتی مخصوص گلولههای آرپیجی را با چندین گلوله آرپیجی پر میکنند و به کول میکشد. تفنگ ژ-3اش را به قلاب شمایل وصل میکند و چند خشاب قشنگ را زیر کراواتی که به جای کمربند بسته جا میدهد. با یک دست بیسیم و با دست دیگر، یک قبضه آرپیجی برمیدارد. هنوز از دل پیچه و اسهال شدید به خاطر خوردن آبآلوده خلاص نشدهاند. مهدی آفتابهای پلاستیکی را بالای کوله و به سر یکی از گلولههای آرپیجی گیر میدهد و با همین هیبت و شکل و شمایل پیشاپیش بچهها حرکت میکند. امیر با دیدن ظاهری وی به خنده میافتد و هر چه میکوشد نمیتواند از خندیدن خودداری کند. غش و رسیه رفتن امیر کمکم توجه بیشتر را جلب و آنها نیز با دیدن هیبت مهدی به خنده میافتند. بچهها تا رسیدن به محور درگیری میخندند. انگار نه انگار به میدان جنگ نابرابر و خونین رهسپارند.
منبع:کتاب نخلستان سرو
برچسب ها : شهدا ,