سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 59
  • بازدید دیروز : 48
  • کل بازدید : 948302
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/9/9    ساعت : 4:30 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،

نشریه پلاک هشت در شماره جدید خود با انتشار ماجرایی به قلم حسینحاج همت بهزاد از حاج سعید قاسمی، به روایت تقابل اکبر گنجی با شهید همّت در دوره دفاع مقدس پرداخت.

به گزارش رجانیوز، سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27 در این زمینه از عافیت طلبی‌های اکبر گنجی و طعنه‌های او به حاج همت و در مقابل واکنش غیرت‌مندانه و در عین حال، خویشتن‌دارانه حاج همت پرداخته که یادآوری این خاطره در روزهایی که انحراف این جریان عافیت‌طلب و وابسته‌گرا روشن شده، جالب است:

  ادامه مطلب...



      
شنبه 91/1/26 9:40 ع

او دختر 16 ساله‌ای بود که 11 ماه توسط ضدانقلاب شکنجه شد؛ موهای سرش را تراشیده و ناخن دست و پایش را کشیدند تا به امام خمینی(ره) توهین کند اما او شهادت را به زندگی با ذلت ترجیح داد.

به گزارش فارس ، تاریخ تکرار می‌شود؛ روزگاری می‌رفت که زمین و آسمان از جهالت خسته شود؛ پیامبر اکرم(ص) ظهور کرد و بت‌ها را بیرون راند و از دل‌های غبارگرفته زدود. تمام غبارها را از دل‌ سمیه همسر یاسر و مادر عمار ربود و همین زدودن‌ غبار دل‌ها، ابوجهل‌ها را بر آن داشت تا سمیه را زیر بار سنگین شکنجه‌ها قرار دهد تا به اسلام توهین کند؛ او زیر بار شکنجه‌ها به شهادت رسید به جرم گرویدنش به دین مبین اسلام و ایمان آوردن به پیامبر اکرم(ص).

ادامه مطلب...



      

سید مسعود شجاعی طباطبایی کاریکاتوریست و هنرمند متعهد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی که سابقه همکاری با سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی را دارد، در نوشته‌ای به‌مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت ایشان، خاطراتی از او را منتشر کرد که رجانیوز متن کامل آن را منتشر می‌کند:شهید آوینی

به‌عنوان عکاس به گروه روایت فتح معرفی شده بودم. با شور و شوق خاصی صبح اول وقت به صدا وسیما رفتم. اولین برخوردم با سید شهیدان اهل قلم آقا مرتضی آوینی در شرایطی انجام شد که او را در حال وضو گرفتن درصدا وسیما دیدم. خیلی زود فهمیدم هر وقت برای مونتاژ برنامه "روایت فتح" می رود، از قبل وضو می گیرد. برای او راش های فیلم از مناطق جنگی، متبرک بود. برای همین نگاه شهید "آوینی" همواره نسبت به اتفاقات جنگ تحمیلی و رزمندگان نگاهی معنوی و خاص بود. صدا و نوع مونتاژ او در حین ضبط برنامه "روایت فتح" حال و هوای خاصی به این برنامه می داد.

  ادامه مطلب...



      

«رضا برجی» مستندساز و از همراهان شهید آوینی در گفت‌وگو با فارس به بیان یکی از خاطرات جالب خود از شهید آوینی پرداخت:

  یادم هست یک روزی شهید آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم. شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم. شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد». آوینی در جواب گفت: «نه برادر، شهادت لباس تک‌سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز می‌کنی، مطمئن باش»!
 من که میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز  می‌کنم؟». شهید آوینی در جواب گفت: «تو در کوله‌ات چیزهایی داری» و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: «در کوله‌ات چیزهای دیگری هم هست که نمی‌دانم چیست، هر وقت کوله‌‌ات سبک شد، پرواز خواهی کرد».
 مدتی پس از این گفت‌وگو مرتضی آوینی به شهادت رسید و به فاصله یک سال دیگر نیز گنجی شهید شد.
 البته من هم منتظرم ببینم کی کوله‌ام سبک می‌شود.




      

نمیدانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و گلوله و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کلّه و بیپرسو‌‌‌‌‌جو، تو سنگرهای دشمن میپرد و همه چیز را به هم میریزد. اما وقتی دیدم دست خالی و افسرده از سنگرها بیرون میآید، فهمیدم که اشتباه کردهام. بعد فکری شدم یک درجهدار عراقی را نشان کرده و دنبال او میگردد. اما ناصر به هیچ کدام از اسرای عراقی کاری نداشت و هنوز در سنگرها دنبال گمشدهاش بود.

داشتم دیوانه میشدم؛ هم از خستگی و بیخوابی و هم از کارهای عجیب و غریب ناصر. بچههای گردان را گم کرده و دوتایی، در جبهه دشمن، که حالا دست ما بود، آواره و سرگردان بودیم. دو شب پیش بود که عازم حمله شدیم. تعجبم از این بود که ناصر که همیشه برای شرکت در عملیات لحظهشماری میکرد و در حملات قبلی اولین نفر بود که برای رفتن به خط مقدم حاضر به یراق میشد، حالا چرا دست دست میکند و زیاد مایل به رفتن نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکل چیست، فقط نگاهم کرد و گفت: «گفتند نگید!»

بیمزه! همه جوابهایش مثل کارهایش پرت و پلا بود. وقتی هم به خط رسیدیم و در سکوت منتظر آغاز حمله بودیم، ناصر همهاش پا به پا میشد، انگار منتظر چیزی یا نگران حادثهای بود. اگر به شجاعت و کلة نترس او ایمان نداشتم، مطمئن میشدم که از حضور در عملیات میترسد. اما این حرفها به ناصر نمیچسبید.

ناصر با ناراحتی از آخرین سنگر بیرون آمد. رفت و به دیوار سنگر تکیه داد و با ناراحتی، زانوی غم بغل کرد. نشستم کنارش و قمقمهام را دستش دادم. جرعهای از آب نوشید. پرسیدم: «چی شده، ناصر؟ برای چی اینقدر سنگرها را میگردی؟ دنبال چی هستی؟»

ناصر، بی آن که نگاهم کند، گفت: «نگرانی و کنجکاوی دارد دیوانهام میکند!»

با تعجب و حیرت پرسیدم: «نگرانی چی؟»

ناگهان فریاد زد: «مثل اینکه تو باغ نیستی   ها! مثل اینکه بازیهای جام جهانیه و دیروز فینال بوده. میخواهم بدانم کدام تیم قهرمان شده! از کجا باید بفهمم؟ نه رادیو هست و نه چیز دیگری که خبردار شوم.»

انگار که آب یخ روی بدنم ریختند، در آن هوای گرم تیرماه.

ـ این حرفها چیه؟ من فکر کردم نگران این هستی که مهران[1] آزاد میشود یا نه!

ناصر نگاهم کرد و گفت: «مهران که آزاد شد. تازه آن هم نگرانی نداشت. با این همه نیرو، میخواستی مهران دست دشمن بماند؟ من نگران نتیجه فینال جام جهانی هستم. تو این سنگرهای وامانده میگشتم تا شاید مجله یا روزنامه پارهای پیدا کنم تا بفهمم کی قهرمان شده. این عراقیهای بدمصّب هم انگار تو باغ نیستند. توی روزنامه و مجلههای مسخرهشان فقط عکس صدام و ژنرالهای خاله خانباجیشان پیدا میشود.

خندهام گرفته بود. یک عده اسیر بهخطشده، در حالی که دستانشان روی سر بود و یک نفس «الموت للصدام» میگفتند، از راه رسیدند. یک بسیجی پانزدهـشانزده ساله، همراهشان بود. ناصر یکهو از جا پرید و دوید طرفشان. من هم دنبالش دویدم. ترسم از این بود که نکند دق دلیش را سر آن بیچارهها خالی کند.

ناصر به آنها رسید و فریاد زد:

ـ قف! لاتحرک![2]

اسرا با ترس ایستادند و شعارشان نیمهتمام ماند. بسیجی نوجوان جلو آمد و پرسید: «چی شده، اخوی؟»

ناصر گفت: «بیزحمت چند لحظه صبر کن! من کار کوچکی با اینها دارم.»

دست ناصر را کشیدم و با صدای خفه گفتم: «ناصر چه خبره؟ میخواهی چه دسته گلی به آب بدهی؟»

ناصر دستش را کشید. بعد رو به اسرای عراقی گفت: «ایها الاسرای عراقی! الفینال الجام الجهانی ماذا برنده؟»

خندهام گرفت. خیر سرش، مثلاً عربی حرف زد. اسرای عراقی و بسیجی نوجوان هاج و واج به ناصر نگاه میکردند. ناصر مشتاقانه به تک تک آنها زُل زد. جوابی نیامد. چند بار سؤالش را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد. اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه میکردند. بسیجی نوجوان کنارم آمد و آرام پرسید: «این بنده خدا حالش خوبه؟ داره چی میپرسه؟»

با زحمت خندهام را خوردم و گفتم: «میخواد بدونه قهرمان جام جهانی کی شده!»

نوجوان با چشمان گردشده نگاهم کرد. ناصر گفت: «ورلد کاپ مکزیک. ورلد کاپ الجام الجهانی!»

یکهو عراقیها، که انگار فهمیده بودند منظور ناصر چیست، شروع کردند به سر و صدا کردن و عربی حرف زدن و دست تکان دادن. ناصر که هیچی نفهمیده بود، انگشت روی بینی گذاشت و هیس کرد. همه ساکت شدند. ناصر به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: «انت! انت!»

اسیر عراقی با ذوق و شوق گفت: «آرجانتین، دیقو مارادونا، ارجانتین ثالث، جرمنی اثنا.»

و سه تا از انگشتان دست راست را بلند کرد و دو تا از انگشتان دست چپش را. به دست راست اشاره کرد و گفت: «آرجانتین ثالث!»

و به دو انگشت دست چپ اشاره کرد: «جرمنی اثنا.»

ناصر با خوشحالی فریاد زد: «جانمی جان! پس آرژانتین قهرمان شد، هورا!»

بلافاصله عراقیها که انگار موقعیت حاضرشان را فراموش کرده بودند، همراه ناصر شروع کردند به جستوخیز کردن و هورا کشیدن و پایکوبی! ناصر فریاد میزد: «مارادونا، مارادونا!»

عراقیها هم تکرار کردند. من و بسیجی نوجوان، از خنده شکممان را گرفته بودیم. در همین موقع، یک عده بسیجی از راه رسیدند. اول با تعجب به صحنه جشن و پایکوبی نگاه کردند. یکی از آنها پرسید: «اینجا چه خبره، این شعار جدیده؟!»

من و بسیجی نوجوان همچنان میخندیدیم و ناصر و اسرای عراقی بالا و پایین میپریدند و «مارادونا! مارادونا!» میگفتند.



[1]. شهر مرزی مهران، که در اشغال دشمن بود، در عملیات کربلای1 در نهم تیر 1365 آزاد شد که همزمان با روز فینال جام جهانی 1986 بود. این دوره از مسابقات، در مکزیک، با قهرمانی آرژانتین، به پایان رسید.

 

[2]. ایست. تکان نخور!

 





      
یکشنبه 90/12/28 9:15 ص

آغاز سال نو و جشن عد نوروز به همراه دید و بازدید ها، تبریک و تهنیت و عیدی دادن و عیدی گرفتنها کم و بیش در منطقه مثل شهر جریان داشت، منتها با همان رنگ و بوی منطقه ای. موقع تحویل سال، چنانچه قبل از عملیات، بعضی سفره هفت سین می انداختند که "سین های آن بسته به نوع دسته ای که بچه ها داشتند فرق می کرد. در تخریب که بیشتر با مین سر و کار داشتند، به نحوی بود و در زهی به نوع دیگر، و به همین ترتیب در سایر دسته ها. سلاحهایشان که به هم تکیه می دادند از قبیل سمینوف و سام هفت (نوعی موشک)، و وسایلش نظیر سمبه و سرنیزه و بقیه از آنچه از لوازم جنگی بود و حرف اول اسم آن ها سین (س) بود.

 اگر نوروز و حلول سال نو بعد از عملیات بود، قضیه صورت دیگری داشت. عکس شهدای عملیات را سر سفره می چیدند، بر سر لوله تفنگها پرچم سرخ می زندند، وصیت نامه ها با نوار های پر شده دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره می گذاشتند، جای شهدا و مفقودالاثر ها را خالی می کردند. لحظه داخل شدن سال نو، بعضی که در خط اول بودند با شلیک گلوله ای به سمت دشمن ابراز احساسات می کردند سکه های دو ریالی و بیشتر که به دست امام (ره) متبرک شده بود و معمولا "حاجی بخشی" توزیع می کرد هم جای خود را داشت، همچنین آن چه از تبلیغات گردان می رسید، از قبیل پیام رئیس جمهور، نخست وزیر، اسکناسهای یکصد ریالی و مثل آن نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه هامعمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین می کردند. چنانچه یکی از دیگری دست خطی به عیدی می خواست و چیز دیگری قبول نمی کرد و او بعد از مدتی عبارت " کتب علیکم القتال " را می نوشت و پاکتی تقدیمش می کرد، که تا سر حد شهادت نصب العین همرزمش قرار می گرفت. دید و بازدید از گردانهای همجوار و رفتن به سراغ فرماندهان و روبوسی با آنها از جمله سنتهای حسنه ای بود که در ایام سال نو به ندرت ترک می شد .

برگرفته از سایت صبح





      
بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی که از دست داده بود، چند بار پاتک کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچه‌ها روبرو شد و عقب نشینی کرد.
 بعد از این‌ که آتش دشمن کمی فروکش کرد بچه‌ها از این فرصت استفاده کردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یکی از برادرهای آر‌پی‌جی زن مشغول استراحت شدم.
 همین‌طور که استراحت می‌کردم چشمم به آر‌پی‌جی ‌اش افتاد. با دیدن آر‌پی‌جی تصمیم گرفتم که تیراندازی با آن را یاد بگیرم. برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آر‌پی‌جی کار کنم و با آن تیر اندازی کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن ‌که خیلی خسته بود دست رد به سینه‌ام نزد و قبول کرد، کار با آر‌پی‌جی را برایم توضیح دهد...
 وقتی نحوه کار با آرپی‌جی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک آر‌پی‌جی را روی آن نصب کرد و توضیحات لازم را به من متذکر شد و آر‌پی‌جی را به من داد. آرپی‌جی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی کمی از بچه‌ها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی می‌گشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم. همین طور که می‌گشتیم چشمم به یک الاغ افتاد.
 خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا کردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا دیگر این طرف‌ها پیدایش نشود.
 من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شلیک شد. موشک نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشک آر‌پی‌جی متوجه شدم یک عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم که آن‌ها قصد غافلگیر کردن بچه‌ها را داشتند که به خواست خداوند الاغ نقشه‌های آنان را برملا کرد.




      
سه شنبه 90/11/25 8:33 ع

موقع خواب بود که یکی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب رزم شب اشکی داریم. آماده بخوا بید!» همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباسها کامل سر به بالین گذاشتند. فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتی پیش او به دست بوسی هفت پادشاه رفته بود!

‏نصفه نیمه های شب بود که ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد. بچه های آن چادر که آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال که آماده بوده اند. اما یک هو چشمشان افتاد به پاهایشان. هیچ کدام جز حسین پوتین به پا نداشتند! فرماند رسید. با تعجب دید که فقط ‏یک نفر پوتین دارد. بچه ها کپ کردند و حرفی نزدند. فرمانده گفت:« مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتینهایتان را دم در چادر بگذار ید تا تو همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پابه پای ما پیاده بیایید!»صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غر می زدند که چطور پوتینها از پایشان پرواز کرد. یک هو حسین با ساده دلی گفت:« پس شما از قصد پوتین بها خوابیده بودید؟»همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند:«آره مگر خبر نداشتی که قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد اماده بخوابیم؟»حسین با تعجب گفت:«نه! من که نشنیدم!» داد بچه ها در آمد:

- چی؟یعنی تو خواب بودی آن موقع؟

- ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی؟

- ببینم نکنه...

حسین پس پسکی عقب رفت و گفت:« راستش من نصف شب از خواب پریدم. می خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. دلم سوخت. گفتم حتما خسته بوده اید. آرام بندها را باز کردم و پوتینهایتان را در آوردم. بد کاری کردم؟ آه از نهاد بچه ها در آمد و بعد در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ با یک جشن پتوی مشتی از حسین تشکر کردند!





      
سه شنبه 90/10/13 8:36 ع
بیست و ششم بهمن 1364 در فاو ـ پایگاه موشکی عراق. 5 روز از عملیات عظیم آبی ـ خاکی «والفجر8» سپری می‌شد، تا آن لحظه دو مرحله از عملیات با موفقیت انجام گرفته بود. صدام که تصور نمی‌کرد به این راحتی بتواند بندر حساس و سوق‌الجیشی فاو را از دست بدهد، یکی از زبده‌ترین فرماندهانش را مأمور ‌کرد تا نیروهای ایرانی را از فاو بیرون کرده و آنها را درون آب‌های اروند بریزند.
 
سرلشکر زرهی ستاد «ماهر عبدالرشید» گوش تا گوش جاده فاو ـ‌ ام‌القصر را با تانک‌های پیشرفته تی ـ 72 آرایش داده و درصدد بود تا با یک حمله گاز انبری، شهر فاو را پس بگیرد؛ تعداد تانک‌ها آن‌قدر زیاد بود که نگرانی را به اردوی فرماندهان خودی سرازیر می‌کرد. 
 
دشمن پاتک سنگین خودش را شروع ‌کرد. هواپیماهای جنگنده و هلی‌کوپترهای توپدارش از هوا، تانک و نفربرهایش از زمین و توپ‌های سهمگین‌اش از دورترها همه اطراف و مواضع ایرانی‌ها و حتی عقبه آنها را هدف قرار ‌داده بود. هر کس هر کاری از او برمی‌آمد، انجام می‌داد تا جلوی پیشروی دشمن گرفته شود. 
 
شرایط آنقدر سخت بود که شهید «سیدمحمدرضا دستواره» جانشین لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) هم آر.پی.جی به دست به شکار تانک‌ها می‌رفت. فشار دشمن زیاد بود و همین باعث افت روحیه نیروها می‌شد. باید برای تقویت روحیه‌های بچه‌ها کاری انجام داده می‌شد، اما چه کاری؟!
 
به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک می‌بارید چه کاری می‌شد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه ‌رسید. با همان پاترول فکسنی‌ و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود. حاج‌بخشی می‌آید با سربندی بر سر و گلاب‌پاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته‌ شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده شعار ‌داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچه‌ها بیرون می‌آمد و در پاسخ او فریاد می‌زدند «دشمن!». 
 ـ کی بریده؟ 
ـ آمریکا 
ـ کجا می‌رید؟ 
با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچه‌ها می‌نشیند و همگی، با یک صدا فریاد می‌زدند
-کربلا
- منم ببرید
- جا نداریم! 
و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچه‌ها اعتراض می‌کند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع می‌شود و نیروها و تانک‌های عراقی مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند. 
راوی:گل علی بابایی




      

شکلات، گلاب‌پاش، چفیه، سربند و اسلحه با ماشین همیشه مجهز به بلند‌گو و پخش صدای حاج صادق آهنگران و نواهای عملیات، تنها یادگارانی بوده که در سه دهه گذشته هرگز از او جدا نشدند.

به گزارش خبرگزاری فارس به دنبال انتشار خبر درگذشت حاج ذبیح‌الله بخشی، اصغر آب‌خضر دبیرکل شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی در یادداشتی که برای خبرگزاری فارس ارسال کرده‌است به بازخوانی شخصیت حاج بخشی و بیان خاطراتی از او پرداخته است. این یادداشت به شرح زیر است:

ادامه مطلب...



      
<   <<   6   7   8   9   10      >


پیامهای عمومی ارسال شده