سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 45
  • بازدید دیروز : 67
  • کل بازدید : 942714
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/2/30    ساعت : 2:45 ع
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،

نمیدانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و گلوله و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کلّه و بیپرسو‌‌‌‌‌جو، تو سنگرهای دشمن میپرد و همه چیز را به هم میریزد. اما وقتی دیدم دست خالی و افسرده از سنگرها بیرون میآید، فهمیدم که اشتباه کردهام. بعد فکری شدم یک درجهدار عراقی را نشان کرده و دنبال او میگردد. اما ناصر به هیچ کدام از اسرای عراقی کاری نداشت و هنوز در سنگرها دنبال گمشدهاش بود.

داشتم دیوانه میشدم؛ هم از خستگی و بیخوابی و هم از کارهای عجیب و غریب ناصر. بچههای گردان را گم کرده و دوتایی، در جبهه دشمن، که حالا دست ما بود، آواره و سرگردان بودیم. دو شب پیش بود که عازم حمله شدیم. تعجبم از این بود که ناصر که همیشه برای شرکت در عملیات لحظهشماری میکرد و در حملات قبلی اولین نفر بود که برای رفتن به خط مقدم حاضر به یراق میشد، حالا چرا دست دست میکند و زیاد مایل به رفتن نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکل چیست، فقط نگاهم کرد و گفت: «گفتند نگید!»

بیمزه! همه جوابهایش مثل کارهایش پرت و پلا بود. وقتی هم به خط رسیدیم و در سکوت منتظر آغاز حمله بودیم، ناصر همهاش پا به پا میشد، انگار منتظر چیزی یا نگران حادثهای بود. اگر به شجاعت و کلة نترس او ایمان نداشتم، مطمئن میشدم که از حضور در عملیات میترسد. اما این حرفها به ناصر نمیچسبید.

ناصر با ناراحتی از آخرین سنگر بیرون آمد. رفت و به دیوار سنگر تکیه داد و با ناراحتی، زانوی غم بغل کرد. نشستم کنارش و قمقمهام را دستش دادم. جرعهای از آب نوشید. پرسیدم: «چی شده، ناصر؟ برای چی اینقدر سنگرها را میگردی؟ دنبال چی هستی؟»

ناصر، بی آن که نگاهم کند، گفت: «نگرانی و کنجکاوی دارد دیوانهام میکند!»

با تعجب و حیرت پرسیدم: «نگرانی چی؟»

ناگهان فریاد زد: «مثل اینکه تو باغ نیستی   ها! مثل اینکه بازیهای جام جهانیه و دیروز فینال بوده. میخواهم بدانم کدام تیم قهرمان شده! از کجا باید بفهمم؟ نه رادیو هست و نه چیز دیگری که خبردار شوم.»

انگار که آب یخ روی بدنم ریختند، در آن هوای گرم تیرماه.

ـ این حرفها چیه؟ من فکر کردم نگران این هستی که مهران[1] آزاد میشود یا نه!

ناصر نگاهم کرد و گفت: «مهران که آزاد شد. تازه آن هم نگرانی نداشت. با این همه نیرو، میخواستی مهران دست دشمن بماند؟ من نگران نتیجه فینال جام جهانی هستم. تو این سنگرهای وامانده میگشتم تا شاید مجله یا روزنامه پارهای پیدا کنم تا بفهمم کی قهرمان شده. این عراقیهای بدمصّب هم انگار تو باغ نیستند. توی روزنامه و مجلههای مسخرهشان فقط عکس صدام و ژنرالهای خاله خانباجیشان پیدا میشود.

خندهام گرفته بود. یک عده اسیر بهخطشده، در حالی که دستانشان روی سر بود و یک نفس «الموت للصدام» میگفتند، از راه رسیدند. یک بسیجی پانزدهـشانزده ساله، همراهشان بود. ناصر یکهو از جا پرید و دوید طرفشان. من هم دنبالش دویدم. ترسم از این بود که نکند دق دلیش را سر آن بیچارهها خالی کند.

ناصر به آنها رسید و فریاد زد:

ـ قف! لاتحرک![2]

اسرا با ترس ایستادند و شعارشان نیمهتمام ماند. بسیجی نوجوان جلو آمد و پرسید: «چی شده، اخوی؟»

ناصر گفت: «بیزحمت چند لحظه صبر کن! من کار کوچکی با اینها دارم.»

دست ناصر را کشیدم و با صدای خفه گفتم: «ناصر چه خبره؟ میخواهی چه دسته گلی به آب بدهی؟»

ناصر دستش را کشید. بعد رو به اسرای عراقی گفت: «ایها الاسرای عراقی! الفینال الجام الجهانی ماذا برنده؟»

خندهام گرفت. خیر سرش، مثلاً عربی حرف زد. اسرای عراقی و بسیجی نوجوان هاج و واج به ناصر نگاه میکردند. ناصر مشتاقانه به تک تک آنها زُل زد. جوابی نیامد. چند بار سؤالش را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد. اسرای عراقی با تعجب به هم نگاه میکردند. بسیجی نوجوان کنارم آمد و آرام پرسید: «این بنده خدا حالش خوبه؟ داره چی میپرسه؟»

با زحمت خندهام را خوردم و گفتم: «میخواد بدونه قهرمان جام جهانی کی شده!»

نوجوان با چشمان گردشده نگاهم کرد. ناصر گفت: «ورلد کاپ مکزیک. ورلد کاپ الجام الجهانی!»

یکهو عراقیها، که انگار فهمیده بودند منظور ناصر چیست، شروع کردند به سر و صدا کردن و عربی حرف زدن و دست تکان دادن. ناصر که هیچی نفهمیده بود، انگشت روی بینی گذاشت و هیس کرد. همه ساکت شدند. ناصر به یکی از آنها اشاره کرد و گفت: «انت! انت!»

اسیر عراقی با ذوق و شوق گفت: «آرجانتین، دیقو مارادونا، ارجانتین ثالث، جرمنی اثنا.»

و سه تا از انگشتان دست راست را بلند کرد و دو تا از انگشتان دست چپش را. به دست راست اشاره کرد و گفت: «آرجانتین ثالث!»

و به دو انگشت دست چپ اشاره کرد: «جرمنی اثنا.»

ناصر با خوشحالی فریاد زد: «جانمی جان! پس آرژانتین قهرمان شد، هورا!»

بلافاصله عراقیها که انگار موقعیت حاضرشان را فراموش کرده بودند، همراه ناصر شروع کردند به جستوخیز کردن و هورا کشیدن و پایکوبی! ناصر فریاد میزد: «مارادونا، مارادونا!»

عراقیها هم تکرار کردند. من و بسیجی نوجوان، از خنده شکممان را گرفته بودیم. در همین موقع، یک عده بسیجی از راه رسیدند. اول با تعجب به صحنه جشن و پایکوبی نگاه کردند. یکی از آنها پرسید: «اینجا چه خبره، این شعار جدیده؟!»

من و بسیجی نوجوان همچنان میخندیدیم و ناصر و اسرای عراقی بالا و پایین میپریدند و «مارادونا! مارادونا!» میگفتند.



[1]. شهر مرزی مهران، که در اشغال دشمن بود، در عملیات کربلای1 در نهم تیر 1365 آزاد شد که همزمان با روز فینال جام جهانی 1986 بود. این دوره از مسابقات، در مکزیک، با قهرمانی آرژانتین، به پایان رسید.

 

[2]. ایست. تکان نخور!

 





مطلب بعدی : وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود       


پیامهای عمومی ارسال شده