سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید دیروز : 48
  • کل بازدید : 948249
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/9/9    ساعت : 1:27 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،
جمعه 91/4/2 11:6 ص

می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید


جبهه

می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بی‌نور که به قول معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه‌انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.

اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بی‌دست و پا حساب می‌شد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت؛ به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم زیمبو می‌بست تا نصفه شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت؛ توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟

اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم. ادامه مطلب...



      

 نزدیک بود از وحشت بمیریم. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که اینها همه اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم. ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. در همین حال واقعه عجیبی لرزه بر اندام ما انداخت ...


ماجرای اسارت فرمانده عراقی

آنچه می خوانید ماجرای اسارت یک فرمانده عراقی است از زبان خودش :

 

در منطقه عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملاً پوشش دهند تا کوچکترین روزنه ای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین گذاری کردیم. سیم های خاردار نیز تعبیه شد. اینها به علاوه استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد کرده بود. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شده ای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف گذرگاه رقابیه برایتان بسیار گران تمام می شد.

نقل و انتقالات نظامی به سهولت انجام می گرفت و روحیه پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات در جای امن جاسازی شده بود و این امر خود دلگرمی زیادی به ما می داد. همه اینها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل می نمود و طبق محاسبات، نیروهای شما قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و در عین حال ما می دانستیم که شما حمله ای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیش دستی کنیم و قبل از شما دست به کار شویم تا حمله شما عقیم بماند.

ساعت دوازده روز 17/3/1982 از فرماندهی کل فرمان حمله صادر شد، یک حمله شدید و گسترده. اهداف این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی رودخانه کرخه، در منطقه شوش، و سیطره کامل نیروهای ما بر کناره غربی این رود بود، به اضافه منهدم ساختن پل شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی که از طریق بستان انجام می گرفت. بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در کناره های رودخانه برپا شد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا آن سوی رود به عقب نشینی وادار کنیم.

همه نیروهای ما در آماده باش کامل به سر می بردند. راههایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب 19/3/1982 یا 20/3/1982-درست خاطرم نیست- یگانهای ارتش ما حمله وسیع و سنگین خود را آغاز کردند.

در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط می شد من فرماندهی تانکها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبی گذشت اما رفته رفته وضعیت تغییر کرد. ادامه مطلب...



      

آخرین پیام بی‌سیم‌چی گردان شهادت

در عملیات «کربلای 5» رزمندگان تا مسیری پیشروی کردند اما در سه‌‌راهی شهادت حرکت رزمنده‌ها قفل شد؛ در پی این عملیات، عملیات ایذایی به نام عملیات «کربلای 8» طراحی شد. در بین نیروهای عمل کننده، نیروهایی حضور داشتند که خود را جامانده از شهدای «کربلای 5» می‌دانستند. یکی از همین رزمنده‌ها، شهید «بهرام‌علی قباخلو» است.

«محمدرضا فاضلی‌دوست» که مسئول مخابرات گردان شهادت لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) بوده است، ضمن شرحی از عملیات «کربلای 8» نحوه شهادت این همرزم خود را روایت می‌کند.

* عملیات «کربلای 8» و صحنه‌های ضاقت‌الارض

قرار شد عملیات «کربلای 8» از هجدهم فروردین 66 انجام شود؛ بنده مسئول مخابرات گردان شهادت بودم؛ شب عملیات، کالک عملیات را آوردند؛ مسئول اطلاعات عملیات شروع کرد به توضیح عملیات و می‌گفت «لشکرهای عاشورا، 27 محمدرسول‌الله(ص) و لشکر دیگری به منطقه می‌آیند». از او سؤال کردم «عمق عملیات چقدراست؟» او پاسخ داد «چیزی نگو، بعداً صحبت می‌کنیم» گفتم «جواب می‌خواهم» او گفت «عمق 500 متر» گفتم «با این همه نیرو! خون شهدای کربلای 5 هنوز خشک نشده!» او گفت «لازم است این اتفاق بیفتد» چون نبرد، نبرد انسانی بود. همان جا احساس کردم، خیلی شهید خواهیم داد.

شب عملیات رسید؛ پای کار که به میان آمد، ترفندی به کار بستم که بعدها در مخابرات لشکر 27 جا افتاد و در دستور کار قرار گرفت. این بود که در هر عملیاتی، بی‌سیم‌چی‌ و کمک بی‌سیم‌چی‌‌های گردان‌، گروهان‌ و دسته‌ها به همراه سایر نیروها به خط ‌فرستاده می‌شدند؛ بنابراین به دلیل وجود آنتن‌ پشت بی‌سیم‌چی‌ها، آنها از سوی تک‌تیراندازهای بعثی، هدف قرار می‌گرفتند و به شهادت می‌رسیدند لذا ارتباط مخابراتی با آن گردان قطع می‌شد و بچه‌ها به راحتی قیچی می‌شدند.

بنابراین به محض رسیدن به منطقه دیدم یک سوله‌ خالی، کنار سوله فرماندهی قرار دارد. مسئولیت محور را هم سعید سلیمانی بر عهده داشت. حدود 20 نفر از نیروهای بی‌سیم‌چی را داخل سوله فرستادم و ذخیره کردم که در صورت نیاز برای عملیات ورود پیدا کنند.

بچه‌ها به داخل خاکریزهای دوجداره کنار کانال پرورش ماهی رفتند. بعد از نیم ساعت گروهان دوم اعلام کرد که ما بچه‌های گروهان یک را می‌بینیم. در واقع از دو محور وارد شده بودند و به همدیگر رسیده بودند و در ادامه گفتند ما به همدیگر دست می‌دهیم. ادامه مطلب...



      
جمعه 91/4/2 11:3 ص

 

پرستار بد حجاب

 


جنگ که شد هرکسی با هر اعتقادی که بود برای حفظ عزت و حرمت کشورمان ایران هر کاری که از دستش بر میامد انجام میداد


 

مجروحین جنگ

 

در اوایل جنگ زنها هم همراه مردان مبازه میکرد کمی که جنگ پیش رفت زنها به پشت جبهه ها رفتند و یه جورایی نیروی پشتیبانی بودن

اون روزها پشت جبهه هر زنی هر کاری از دستش بر میامد انجام میداد یک سری ها  لباس رزمنده را میدوختند یه کسری ها بسته ها تغذیه تهیه میکردن و خب خیلی از خانم ها هم که پرستاری بلد بودن به بیمارستانها امده بودن و از رزمنده ها پرستاری میکردن.

یه روزی از همان روز های جنگ یکی از برادران رزمنده که محسن نام داشت، به ملاقات یکی از دوستانش می آید.

 محسن که به حجاب بسیار اهمیت می داد وارد اتاق هم رزم خود شد و دید پرستاری با ظاهر نا مناسب با سنی حدوداً 17 ساله، با آرایشی غلیظ و ناخن های بلند و لاک زده، در بخش مجروحان جنگ، مشغول پانسمان کردن زخم های دوست اوست.

پرستار از محسن می خواهد، قیچی را به او بدهد، محسن نیز برای اینکه چشمش به ظاهر نامناسب پرستار نیفتد، قیچی را به سمت او پرت می کند...

اما اون پرستار با وجود ظاهر متفاوتش احترام خاصی برای جانبازان قائل بود و با تمام توان، به جانبازان کمک می کند

پرستار با ناراحتی کارش را انجام می دهد و از اتاق خارج می شود.

وقتی بچه ها به برخورد محسن اعتراض می کنند، او می گوید: این بچه ها داغون شده اند که امثال این خانم ها این جوری بیان بیرون؟ سپس کمی در خود فر میرود و با تاسف میگوید برخورد خوبی نداشتم باید از آن خانم عذر خواهی کنم.

چند روز از پرستار خبری نمی شود.

یکی از بچه های مجروح،از طرف برادر محسن برای عذرخواهی به دیدن آن پرستار می رود

به او می گوید که بخش های دیگر منتقل شده است.وقتی در بخش جدید با ان پرستار مواجه میشود در چهره و حجاب ان پرستار تحول عظمی میبیند.پرستار بعد از پذیرش عذر خواهی رزمنده  برای او سرگذشت کوتاهی از زندگی خود را تعریف میکند

پرستار میگوید:برای رفتن او به منطقه ی عملیاتی و کمک به مجروهان، بسیار اصرار می کنند و حتی پدرش نیز به شدت با کار او مخالف میکند و او را طرد میکند؛ ولی او این بخش و این موقعیت ارزشمند را با هیچ جا عوض نمی کند. او چیزی در بین رزمندگان بدست اورده که هرگز در زندگی قبلیش نداشته است.

چند روز بعد از عذر خواهی یکی از بچه های مجروح

یکی از روزهای که نزدیک عید نوروز بود، جوانی که نصف صورتش سوخته است و از بچه های سیاه پوست آبادان است، وارد بخش می شود.

رابطه او با پرستار توجه همه را جلب می کند؛

تا جایی که یکی از بچه ها، علت صمیمیت آن ها را جویا می شود و متوجه می شوند که نامزد او است. پرستار می گوید:

پدرش در ابتدا مخالفت می کند، ولی سرانجام با اصرار زیاد او، به ازدواج آن ها رضایت می دهد.

 





      

 اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تکرار می‌کردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» که ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن کماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیک بود که قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»


 

اسارت

 

فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقه‌‌ی شمال فکّه، تک‌تیرانداز یکی از گردان‌های خط شکن لشکر «31 عاشورا» بودم. نیمه‌شب بعد از حماسه‌آفرینی بسیجی‌های عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... که نیروهای رزمی‌شان را برای جنگ با ایران می‌فرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقی‌ها سنگر می‌گرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور کردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.

در یکی از عملیات‌ها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمب‌باران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بی‌اهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. این‌چنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه می‌کردند، تیپ «بدر» را شکل دادند.

پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردان‌های هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاک‌سازی کنیم. ابتدا عراقی‌ها را به اسارت فرا می‌خواندیم. اگر مقاومت می‌کردند، نارنجکی داخل سنگرشان می‌انداختیم؛ سپس سنگرها را پاک‌سازی می‌کردیم.

با این‌که شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»

و... منظورم این بود که تسلیم شوید. کسی جواب نداد. خیلی تشنه‌ام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا می‌شد. وقتی دیدم صدایی نمی‌آید و کسی خارج نمی‌شود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لوله‌ی داغ اسلحه را پشت سرم احساس کردم. آرام‌آرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط می‌دانم عراقی نبود.

اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تکرار می‌کردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» که ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن کماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیک بود که قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»

بدون آن‌که بدانم اصلا چه می‌گویم، این جمله را تکرار می‌کردم. او لبش را گزید و با چهره‌ی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...» ادامه مطلب...



      
چهارشنبه 91/3/24 8:34 ع

گمانش افتاده بود لیاقت ندارد. می‌گفت: «یا اسمع السامعین! صدای منو می‌شنوی و جواب نمی‌دی! منو زیر تیغ بی‌اعتنایی‌ات نمیران. اگر پس فردا جنگ تموم شد، من...»

 به گزارش فارس، تازه به جبهه آمده بود و عقیده داشت هیچ چیزی جز شوق شهادت او را نمی‌توانست به جبهه بکشد.
 
استعداد خاصی در تیراندازی و گرفتن گرا داشت. معمولاً از گروه جدا می‌شد و به نقاط ویژه‌ای برای گرفتن و مخابره گرای دشمن می‌رفت. هر کس از کار او تعریف می‌کرد، می‌گفت: «من بی‌لیاقت گرای دشمنو می‌گیرم، اما شما گرای شهادت رو.»
 
یک روز پشت خاکریز، زیر رگبار پی در پی دشمن، در حالی که از ترس، چهره‌اش خیس عرق بود، به یکی از بچه‌ها گفته بود: «عن‌قریب که همه‌مون شهید بشیم.» و او جواب داده بود: «شهادت بسته به امر حق و لیاقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتی پشت تریبون زندگی و شهادت دادی که من بندة خدا هستم، آن‌وقت پشت خاکریز هم که نباشی، شهد شهادت را می‌تونی تجربه کنی. در ثانی، بعضی‌ها تانک خدا هستن، مهمات خدا و نمایندة خدا هستن. خدا نمی‌خواد به این زودی از کار بیفتن و عزل بشن.»
 
روزهای سخت جنگ می‌گذشت. رفقایش یکی یکی شهید شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه کرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعایش نرسیده بود: «شهادت!» ادامه مطلب...



      

 نام امام خامنه ای، مثل رعد وبرقی را می‌ماند که دل صدامیان را آتش زد.

 
به گزارش فارس، عراقی ها در اردوگاه تکریت، مثل شیر خبر مرگ امام را آورده بودند و بعد از اعلام جانشینی امام خامنه ای به رهبری، مثل روباهی راه گم کرده و پریشان و آتش گرفته گریختند... 
 
فانوس کمین روایت غریبی از تعریف یک هدف است، هدفی خداجو که به مخاطب خود؛ امید و غرور و میل به وطن پرستی، ولایت مداری و ستم ستیزی می دهد و همگام تاریخ را با خود هدایت می کند.
 
آنچه ما امروز نیاز داریم، سرمشق هائی پاک باخته است برای پیروی کردن، به دور از  شعار زدگی و سیاه بازی و دروغ و ریاء، فانوس کمین چهارده فصل را روایت می کند که به نوعی، از ایستگاه اول عاشقی! چون قطاری روی ریل به حرکت در می آید و هر فصلش ایستگاه غریبی است، که نویسنده آرام و بیقرار، شهدا و همرزمانشان را به رخ مخاطب خود می کشد، هر ایستگاه خود حکایت های فراوانی دارد.
 
      
سه شنبه 91/3/9 9:3 ع

 

.... بلافاصله با دادن علامت، برادرها را روی زمین نشاندیم و آنها را تقسیم بندی کردیم. در نزدیکی سنگرهای دشمن، یک سنگر کمین قرار داشت که به شدت موجب نگرانی خاطر ما شده بود. بدون معطلی، یک نفر آر.پی.جی زن و یک تیربارچی را در روبروی آن مستقر کردیم و به آن دو گفتیم: اگر در این سنگر کمترین تحرکی مشاهده کردید، مأموریت شما این است که آن را در هم بکوبید. سپس سریع نیروها را به سه گروه تقسیم بندی کردیم و برای آن ها سه محور مشخص شد. بنده به همراه یکی از آن سه گروه، به قسمت سنگر کمین دشمن جلو آمدیم. دو نفر از بچه ها را هم فرستادم تا بدون کوچک ترین سر و صدایی، نفس نگهبان سنگر  دوشکا را ببُرند. آن ها چست و چالاک جلو رفتند و به سنگر دوشکا رسیدند... لحظه ای بعد برگشتند و با حالتی متعجّب گفتند: برادر جعفر، هیچ معلوم است اینجا چه خبر است؟! پرسیدم: مگر چه شده؟ یکی از آنها گفت: وقتی بالای سر نگهبان عراقی رسیدیم، او را مرده یافتیم!.... ظاهراً این نگهبان، تا چشمش به ستون گردان ما افتاده بود، در جا سکته کرده و پشت همان تیربار مخوف، قبض روح شده بود. این شاید تنها توضیح قابل درکی باشد که من برای آن واقعه ی حیرت آور می توانم ارایه کنم.

منبع: کتاب بهار 82 صفحه 283

 





      

 

علی حاجی زاده، بسیجی گردان مالک اشتر ، از قرارگاه عملیالتی سلمان در خاطرات خود لحظات بعد از ازادی خرمشهر را این گونه روایت می کند:

.... گردان مالک گلوگاه بصره را بسته بود و تمام نیروهای عراقی در خرمشهر محاصره شده بودند و گروه گروه اسیر می شدند. همه ی اهداف در اطراف خرمشهر تصرّف شده بود. نزدیک ظهر رزمندگان وارد شهر شدند و چند ساعت بعد خرّمشهر کاملاً آزاد شده بود. بچه ها از شوق اشک می ریختند و الله اکبر می گفتند. حالا خبری از رادیو پخش می شد که همه، 575 روز منتظر آن بودند، امام، خانواده ی شهدا و همه ی ملّت ایران شاد شدند و جشن گرفتند. حرف همه ی ملّت این بود: خرّمشهر آزاد شد. باورکردنی نبود، واقعاً تلخ ترین حادثه ی جنگ اشغال خرّمشهر و شیرین ترین لحظات و خاطره جنگ هم آزادی خرّمشهر بود. همه ی بچه ها از خوشحالی روی خاکریز می دویدند و الله اکبر می گفتند و همدیگر را بغل می کردند و می بوسیدند. دل مان می خواست همراه برادر احمد باباییی؛ فرمانده ی گردان وارد شهر می شدیم. امّا او پیش یاران شهیدش رفته بود. دلش برای آنها تنگ شده  و رفته بود پیش مهدی اجاق، احمد سعادتمند، اسماعیل رضایی، حسین ملّا غلامی و ...

یاد حسین ملّا غلامی بخیر. با هم آرپیجی می زدیم. مرحله ی دوم رفت بالا و یک تانک را زد و خوشسحال فریاد زد: علی تانک را زدم. پریدم بالای خاکریز تا تانک را ببینم. فریاد زدم: آفرین حسین، آفرین. با صدای رگبار گلوله سرم را پایین آوردم، صدا زدم حسین. امّا جوابم را نداد. برگشتم دیدم حسین افتاده. نشستم بالای سرش و بوسیدمش. ما سه تا آرپیجی زن همیشه با هم بودیم؛ من، ملّا غلامی و سعادتمند. امّا حالا بدون آنها! نرفتم خرمشهر را ببینم. چقدر بدنمان خسته و شکسته شده بود. این چند هفته اندازه دوسال تلاش کرده بودیم. راهم را گرفتم و برعکس همه که می رفتند خرمشهر را ببینند با چند نفر دیگر به سمت اردوگاه برگشتم. باقیمانده بچه های گردان از خرمشهر آمدند. احساس غربت داشتیم. از گردان سیصد و پنجاه نفری مالک اشتر، حالا صد نفر هم سالم نبودند.

هر کس که وارد محوطه گردان می شد، بی اختیار گریه می کرد. نمی دانم گریه از شادی پیروزی بود یا از مظلومیت و تنهایی و داغ برادر و عزیزتر از برادر!

قبل از عملیات چون تدارکات کم بود، باباغلامی؛ مسئول بسیجی و مسن تدارکات گروهان، گاهی که بچه ها کمپوت می خواستند با بداخلاقی جواب منفی می داد. می گفت: فقط شب عملیات. شب عملیات هم آمد و به هر نفر یک کنسرو و یک کمپوت داد. امّا چون می دانستیم باید چند روز بجنگیم و مقاومت کنیم؛ به جای آنها، هر چه می توانستیم مهمّات برداشتیم. کمپوت ها را گذاشتیم و رفتیم. حالا بابا غلامی که دید اتاق ها خالی ار بچّه ها شده و گوشه ی هر اتاق هم چند تا کمپوت است، شروع کرد به گریه کردن. خودش را می زد. مثل پدرهای جوان مرده زار می زد. زبان گرفته بود: مهدی جان، حمیدم، دورتان بگردم بابا. کجایی اسماعیلم.  بمیرم من که شما را اذیّت کردم. رضا جان،  آقا هادی، بابا بیایید. خدایا! بچه هایم کجایند؟ خدایا! گل هایم پرپر شدند...

روضه ای به پا شد که دل همه را می سوزاند. گردان مالک اشتر حالا شده بود گروهان یا دسته مالک. جای ان فرمانده مهربان و قهرمان هم خالی بود. احمد بابایی هم نبود. فرمانده شجاعی که همیشه در خدمت اسلام و انقلاب بود.

همه ی بچه های گردان مالک روسفید شدند. هرچند که از آن تعداد باقی مانده هم، حالا تنها چند مانده اند، که همه یادگار فتح خرمشهر و روزهای سخت جنگند.

منبع: کتاب بهار 82، صفحه ی 963

 





      

مردم روستا به دنبال اسم و شغل او نبودند همه او را به نام حاج حسن طهرانی می‌شناختند.

به گزارش فارس در مراسم یاد بودی که دیروز (جمعه) در حوزه هنری برای شهید طهرانی مقدم برگزار شد یکی از میهمانان دانشجویی صنعتی دانشگاه کرج بود که به عنوان یکی از سخنرانان روی سن رفت و خاطره ای از شهید طهرانی مقدم تعریف کرد و گفت:
 
 
 
من در روستای عباس آباد از توابع تنکابن متولد شدم اما به خاطر اینکه در کرج درس می‌خواندم هر چند وقت یکبار به روستایمان سر می زدم.
 
8 سال قبل مردم محله ما تصمیم گرفتند مسجدمان را بازسازی کنند. در این مورد صحبت‌ها و تصمیماتی گرفته شد. مسجد را خراب کردیم تا مجددا آن را از نو بسازیم. روستای ما محلی بود که مردم از نقاط مختلف کشور زیاد برای گذراندن اوقات فراغتشان به این اینجا سفر می‌کنند، از بین این مسافران، مسافری به عباس آباد سفر کرد که با دیگران فرق داشت. ایشان خواست تا در ساخت این مسجد به اهالی عباس آباد کمک کند. ما هنوز نامی از او نمی‌دانستیم. 
 
مسجد حضرت ابوالفضل بعد از 2 سال ساخته شد. این مرد با هزینه شخصی خود از تهران، فرش‌ها،‌ پشتی‌ها و کولرهایی زیبا برای مسجد آورد. بعد از آن هم هر چند وقت یک بار به روستای ما سر می‌زد و آنقدر با مردم ارتباط برقرار کرد که زمینی در عباس آباد خرید و هر چند وقت یکبار به ما سر می زد. 
 
من هم که در کرج درس می‌خواندم هر از گاهی برای دیدن پدر و مادرم به این روستا می‌رفتم و هربار که وارد مسجد می‌شدم اگر ایشان در روستا بود امکان نداشت در مسجد و در صف اول او را نبینم.
 
مردم روستا به دنبال اسم و شغل او نبودند. همه او را به نام حاج حسن طهرانی می‌شناختند.
 
روز شنبه 1/8/90 در ملارد صدای انفجاری شنیده شد، خبر را از طریق رسانه‌ها شنیدم اما به خاطر مشغله از کنار این موضوع به سرعت گذشتم. شب با یکی از دوستانم به خانه برمی‌گشتیم و در راه خوش و بش کردیم.
 
من عادت دارم هر یک روز در میان به پدر و مادرم زنگ بزنم. آن شب هم چون شب عید غدیر بود، وقتی با پدرم صحبت کردم احساس کردم بغضی در گلو دارد، از ایشان پرسیدم چه شده، گفت: چیزی نیست. اما صدایش جور دیگری بود. دوباره پرسیدم به سختی گفت: حاج حسن را که می‌شناختی، گفتم: بله، همان مردی که می‌آمد شمال و بعد پدرم قضیه را برایم تعریف کرد.
 
حاج حسن طهرانی مقدم با پدرم دوست بود و هر وقت که به عباس‌آباد سفر می‌کرد حتما به خانه ما می‌آمد.





      
<   <<   6   7   8   9   10      >


پیامهای عمومی ارسال شده