سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 55
  • بازدید دیروز : 119
  • کل بازدید : 941959
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/2/17    ساعت : 3:31 ع
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،
سه شنبه 91/3/9 9:3 ع

 

.... بلافاصله با دادن علامت، برادرها را روی زمین نشاندیم و آنها را تقسیم بندی کردیم. در نزدیکی سنگرهای دشمن، یک سنگر کمین قرار داشت که به شدت موجب نگرانی خاطر ما شده بود. بدون معطلی، یک نفر آر.پی.جی زن و یک تیربارچی را در روبروی آن مستقر کردیم و به آن دو گفتیم: اگر در این سنگر کمترین تحرکی مشاهده کردید، مأموریت شما این است که آن را در هم بکوبید. سپس سریع نیروها را به سه گروه تقسیم بندی کردیم و برای آن ها سه محور مشخص شد. بنده به همراه یکی از آن سه گروه، به قسمت سنگر کمین دشمن جلو آمدیم. دو نفر از بچه ها را هم فرستادم تا بدون کوچک ترین سر و صدایی، نفس نگهبان سنگر  دوشکا را ببُرند. آن ها چست و چالاک جلو رفتند و به سنگر دوشکا رسیدند... لحظه ای بعد برگشتند و با حالتی متعجّب گفتند: برادر جعفر، هیچ معلوم است اینجا چه خبر است؟! پرسیدم: مگر چه شده؟ یکی از آنها گفت: وقتی بالای سر نگهبان عراقی رسیدیم، او را مرده یافتیم!.... ظاهراً این نگهبان، تا چشمش به ستون گردان ما افتاده بود، در جا سکته کرده و پشت همان تیربار مخوف، قبض روح شده بود. این شاید تنها توضیح قابل درکی باشد که من برای آن واقعه ی حیرت آور می توانم ارایه کنم.

منبع: کتاب بهار 82 صفحه 283

 





مطلب بعدی : وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود       


پیامهای عمومی ارسال شده