باز در فصل خزان، موسم چیدن آمد
خبر آمد، خبر سرخ رسیدن آمد
سیب ها باخبر از واقعه بر خاک افتاد
و بسی ولوله در خاطر افلاک افتاد
خبر از یار عزیزی است که برگشت، رسید
فتنه در شهر به پا شد، خبر از دشت رسید
خبر از دشت، خبر دشت دل مردان شد
باز هم بی خبری، قسمت بی دردان شد
تا که نامرد به نامرد شکایت می برد
دل مردان خدا بوی شهادت می برد
قفل زد فتنه بسی تا که کلیدی آمد
باز از قریه سوی شهر شهیدی آمد
شهر در فتنه ، گروهی پی زر می رفتند
برخی البته در این فتنه هدر می رفتند
فتنه در شهر، چو دیوی همه سو می بلعید
هر چه کِشتیم به صد دلهره، او می بلعید
چند وامانده، حدیث نرسیدن خواندند
کورها خطبه ی تردید و ندیدن خواندند
چه امامی که قبایش نجس از بول پسر
نوح شد غرقه در این غائله از هول پسر
چند وامانده در اقصای تن خود ماندند
و گرفتار سر زلف من خود ماندند
شکم از خطبه نمی کرد بس و محکم بود
هر چه می گفت شکم از هنر خود کم بود
ماهواری سر میمون صفتان را می برد
ماه در پنجره تنها غمشان را می خورد
شیخکان شعبده هایی که نباید کردند
قیل و قالی و دلیلی ز شکم آوردند
یکی از زیر قبا، خانه ی خانی آورد
و دلیلی ز فلان جای فلانی آورد
آن یکی عفت ناداشته را رسوا کرد
هر چه را دید، نیاورد به جا، حاشا کرد!
ما بر آنیم که این قوم جز این چیزی نیست
غیر فرزند و زن و اسب و زمین چیزی نیست
خضرکان راز ندانند، نیازی دارند
پایشان بر لب گور و سر بازی
بهر آخور بسی احساس خطرها کردند
زاهدان هم ز سر جهل حذرها کردند
فتنه مه نیست که برخیزد و خود بنشیند
ناخدا باید تا کشتی و دریا بیند
مردها باید تا تیغ سخن تیز کنند
اینچنین چاره هر فتنه خون ریز کنند
سر هر کوه سری باید و سردارانی
تیغ هایی به کمین نیز و جگردارانی
بود سرها که تو گویی ز کدو بیش نبود
بود و در معرکه غیر از کُله و ریش نبود
شیخ ها در تله ی شاید و اما ماندند
مطربان پیشتر از شیخ، سخن ها راندند
رفت رقاصه به منبر، چو رجالی نشناخت
خر دجال در این مزرعه خوش تاخت که تاخت!
خیلی از آن طرف آب، شناها کردند
که شنا در طرف غفلت ماها کردند
زاهدان خوش که در این فتنه دعاها کردند!
دست اگر رفت به کاری، اثری هم دارد
بله البته توکل اگری هم دارد!
باری ای قوم چنین رفت و چنین ها نه نکوست
فتنه در ماست، جهان آینه روشن اوست
فتنه از سوی تنور است، سخن ممتحَن است
چشم بر خاک چه داری، که شکم راهزن است
هله گر اهل حقی دیده بر افلاک انداز
تن زد ار تن، تن خود سوخته بر خاک انداز!
اینچنین طنطنه در جان بسا پاک انداز!
چند وامانده به حکم شکم از جا رفته
در پی امر شکم، در پی دنیا رفته
سرفرازی به سر نیزه فراز آمد باز
تا ببینیم شهید است که باز آمد باز
جوش لیلی است که در دشت جنون سبز شده
باغ سرو است که از سرخی خون سبز شده
هوس افکند خلل ها به هواداری ما
تا که برخاست شهیدی ز پی یاری
خون دوید از همه سو، هر چه هوا را تاراند
دل ما را ، دل ما را، دل ما را تاراند
بوی یوسف که بیاید چه ترنجی ماند؟
در قدمگاه رضا، جای چه رنجی ماند؟
شهر گو کرببلا باشد و صف ها باشد
محضر نخل تو کی حد علف ها باشد؟
رهروان! اسب شهادت شده زین، برخیزید!
فتنه هر چند گران است، چنین برخیزید!
*سروده: علی محمد مودب