رفتار انسانی یک رزمنده در دادن پوتین هایش به اسیر عراقی و پابرهنه شدن خود، حکایت از برخوردهای دوستانه و همرا با عطوفت سپاه اسلام با اسرای دشمن دارد که بخش مهمی از تاریخ دفاع مقدس را تشکیل داده است.
این افراد انسان هایی مومنی هستند که با وجود تجاوزات دشمن و متحمل شدن انواع ضربات روحی و جسمی ناشی از آن هرگز موازین اسلامی و اخلاقی را زیر پا نگذاشتند.
یکی از سربازان عراقی پس از اسارت در این باره می گوید: با وجود آنکه سه روز بیشتر در منطقه نبودم اما در لحظه اسارت با صحنه ای روبرو شدم که دلم می خواهد آن را برای همه تعریف کنم.
من در شوش اسیر شدم، عملیات فتح المبین شروع شده بود و نیروهای ایرانی به سرعت پیشروی می کردند، واحد ما هم مثل سایر واحدها غافلگیر شده بود، به همین دلیل تقریبا همه نفرات ما به اسارت درآمدند.
وقتی من اسیر شدم، پابرهنه بودم چون فرصت پیدا نکرده بودم که پوتین هایم را بپوشم، رزمنده ای که مرا اسیر کرده بود، نگاهی به سراپای من انداخت و بعد از لحظاتی پوتین های خودش را درآورد و به من داد، امتناع کردم ولی او بار دیگر تعارف کرد، این کار را چند بار تکرار کرد و آخرین بار او با تندی اشاره کرد که بپوشم.
من در میان بهت و وحشت پوتین ها را پوشیدم و همراه او بطرف نیروهای ایرانی به راه افتادم، در بین راه احساس می کردم، خیلی زود با یک اخلاق و رفتار انسانی آشنا شده ام؛ اخلاقی که در همین زندگی کوتاه سربازی برای من تازگی داشت.
وقتی به عقب رسیدم و به میان انبوه اسرای دیگر وارد شدم، آن رزمنده به من فهماند که ماموریتش تمام شده و مسئولیت او هدایت من تا این نقطه بود.
در آنجا به من اشاره کرد که پوتین ها را در بیاورم، بلافاصله آنها را از پاهایم کندم، او پوتین را پوشید و بطرف خط مقدم یعنی به سوی نقطه ای که مرا اسیر کرده بود، بازگشت، در حالی که این کار آن رزمنده با اخلاق اثرات مثبتی در روحیه من بجا گذاشته است.(ایرنا)
برچسب ها : مقاله ,
این نبش قبر، عقده ی دیرینه ی شماست
این ها گواهِ جنگ علیه خودِ خداست
وهاّبیان پست! چرا بس نمی کنید
اندازه ی خصومت یک قوم تا کجاست؟
گیرم که نبش قبر کنیدش، چه فایده؟
دیگر مزارِ ابن عدی در قلوب ماست ...
"یک عده آمدند پی نبش قبر"، آه
این حرفها چقدر برای من آشناست
تاریخ چند صفحه ورق خورد تا رسید
آنجا که دور قبر غریبی سر و صداست ...
تا نبش قبر فاطمه راهی نداشتند
دیدند ذوالفقار به دستان مرتضاست
ذهنم دوباره رفت به جایی شبیه این
حرف مدینه نیست دگر، حرف کربلاست
ده نیزه دار دور و برِ قبر کوچکی
حلقه زدند... لشگر دشمن چه بی حیاست
حالا رباب مانده و یک شیرخواره که
مثل سرِ حسین، سرش روی نیزه هاست...
برچسب ها : مقاله ,
شش سال پیش، فردی در درمانگاه پوست بیمارستان بقیهالله تهران نزدم آمد. صدایش گرفته بود؛ صدای تنفس (خس خس) و سرفههایش حکایت از دردهای سالیان متمادی داشت. میدانستم کیست و چه خواهد گفت، چون بسیاری از آنها را در سردشت، بانه، مریوان و شهرهای استانهای غرب کشور دیده و شبها و روزهای بسیاری را با آنان گذرانده بودم.
چنین گفت: آقای دکتر عمادی خیلی دنبالت گشتم. میگن شما از مشکلات پوستی جانبازان شیمیایی اطلاعات زیادی دارید. دوستانم در شهر ری (فلانی و فلانی) گفتند، بیام پیش شما خوبه. خدا را شکر که پیدات کردم. من هم بیدرنگ گفتم: خدا را شکر که من شما را پیدا کردم.
بعد حال و احوال گفت: 4 /1/ 67 در عملیات والفجر 8 در منطقه شیخ صالح ساعت 10 صبح هواپیماهای عراقی بمبهای شیمیایی را دسته دسته ریختن رو سر ما. خودم حس کردم یک ماده روغنی لجن مانند تمام تنم را پوشاند. دقایقی نگذشت از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، چشمام باز نمیشد و حس کردم تمام تنم میسوزد و مایع تاول را بر تنم و دستهام لمس میکردم.
با یک حال عجیبی برام حرف میزد؛ انگار همین الان مجروح شده. خیلی دقیق از بزرگترین حادثه زندگی خود بدون لحظهای مکث میگفت و میگفت. من هم با سرعت مینوشتم و گاهی به کلماتش و گاهی به اون خس خس نفسش، قرمزی چشماش و پوست مچاله شده تن و دستش خیره میشدم که گاز شیمیایی خردل با اون چه کرده.
پرسیدم: الان چه مشکلی داری حسن آقا؟
آقای دکتر تمام بدنم خشک شده، دایم احساس خارش دارم. پیش مردم خجالت میکشم که در حال خاراندن خودم باشم. چیکار کنم؟
مشکل دیگه هم داری حسن آقا؟
خوب ریه و چشمام که میبینید. آرزوی یک نفس آزاد و عمیق را دارم. چشمم هم مثل اینکه توش خاک و شن ریخته باشند.
ادامه مطلب...
برچسب ها :
مقاله ,
خاطرات محمد آزادی از فاجعه " فاطمیه 91"
منبع:http://azadie.ir/
ترتیب زمانی اتفاقات زیر از خاطرم رفته ، و درست به همین علت است که این ها را می نویسم . این خاطرات از شیرین ترین و در عین حال درس آموز ترین تجربیات من است . و به قول کاظم قلم چی (!) کم رنگ ترین جوهر ها از قوی ترین حافظه ها پایدارترند . برای نوشتن این خاطرات محظورات فراوانی داشتم ؛ من جمله این که بسیار ی از کسانی که در این خاطرات از آن ها نام باید برده می شده هم چنان هم در قید حیاتند (!) و خوب لابد راضی نبودند نامی از آن ها برده شود . بنابراین شیوه ی «مخفف یک حرفی » را به کار بستم که هم تعدّد آدم ها معلوم شود و هم در خاطر خودم نام ها تا حد زیادی حفظ شوند …
همین ابتدا بگویم بسیاری از برادران اهل تسنن د ر دانشگاه ما تحصیل می کردند ؛ و اصلا ً شاید بدلیل نزدیکی دانشگاه به غرب کشور بود ، و این حتماً از برکات نظام اسلامی ست که به اهل تسنن هم چون شیعیان امکان تحصیل و اشتغال می دهد . و بالأخره این جمله که همه تان می دانید و آن این که « اختلاف بنداز و حکومت کن » ترفند قدیمی غربی ها برای سواری گرفتن از ممالک شرقی بوده و هست ، خاصه این روزها که با پرورش گروه های افراطی در هر دو مذهب ، سعی بر دل زده کردن مردم از دین را دارند ، این همان نسخه ایست که در اروپا و بر سر مسیحیت اجرا کرده بودند .
ادامه مطلب...
برچسب ها :
مقاله ,
16 ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گروهان شد. لیاقتهایش او را فرمانده گردانی کرد که به نام فرمانده جناح چپ سپاه سیدالشهدا علیهالسلام یعنی حبیب ابن مظاهر زینت داده شده بود و مدتی بعد هم فرمانده گردان "شهادت" لشکر 27 محمدرسول الله...
در اکثر عملیاتها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دمخور بود. یادگاری های زیادی از جنگ داشت. از تیر و ترکش تا شیمیایی! درصد جانبازی او را باید از تعداد سرفه هایش و خونی که بعد از سرفه ها دستمال همراه او را رنگین می کرد شمرد؛ مظنه نه در دستان کارکنان جنگ ندیده "بنیاد" است و نه...
این آخریها داروهایش او را "تحریم" کرده بودند. آنها هم برای او کلاس می گذاشتند، مثل همان کارکنان جنگ ندیده بنیاد: "مگر برای ده روز بیشتر زنده ماندن او، اینقدر باید هزینه از "بیت المال(!)" بدهیم!"
غریبانه جنگید و غریبانه زندگی کرد و غریبانه پرید؛ گمنامی را از بانوی شلمچه به ارث برده بود. به خاطر همین خیلی "مادری" بود. بیشتر از مردم، لوله های کپسول اکسیژن درد او را می شناختند و غمخوارش بودند، همان طور که صدای هق هق گریههای غریبش را کسی نشنید جز در و دیوار خانه اش.
"تنها"ترین سردار بود، اما سردار نبود سر "دار" بود. سر و سرّی هم با "آقا" داشت. می گفت نباشم آن روزی که زبانم لال "آقا" نباشد.
با غربتش نشان داد که می شود سردار بود اما در قرچک ورامین زندگی کرد، می توان سردار بود اما کسی در اطرافت پرسه نزند، می توان سردار بود اما تنهایت بگذارند، می توان سردار بود و کنج خانه ات جان بدهی و جنازه ات هم سه روز توی خانه ات بماند و مأموران دلسور آتش نشانی به دادش برسند!
برچسب ها : مقاله ,
سربند سرخ من از خون نشانه داشت
امشب دلم برای شهیدان بهانه داشت
آنسوتر از خدا که شد خاک آن جنوب
بر زیر لب چه بود؟ ؛ یا غافر الذنوب
سرمایه های کمی با هجوم نور
خاکی ترین لباس ؛ آبی ترین حضور
حاجی سلام؛
چه حال خوبی داری تو!!! و بدا به حال ما که تو را درک کردیم و ماندیم....هنوز غرش تانکها در دشت عباس به گوش می رسد...هنوز گردان حبیب به نقطه ی رهایی نرسیده است انگار می بینم؛ می بینم که محسن سر بر زانوی خاک نهاده و خدا را قسم می دهد که راه را پیدا کند....یادت هست؟....شب فتح الفتوح مبین را می گویم!!!!...یادت هست آن بلدچی روستایی که می گفت همسرم عراقی است و تو می گفتی مبادا رهایش کنید که اگر فرار کند همه بچه ها در دشت گم می شوند و نتیجه هم معلوم است؛ قتل عام می شوند!!!!...انگار همین الان است که ناله ی پی آر سی 77 ها می آید : مسلم مسلم ؛ سلمان!
مسلم جان بگو
حاجی این آشیانه باز مونده پس کبوتراش کی میان تو آشیانه؟
مسلم جان ! کبوترا میان ؛ شما چند دور تسبیح ذکر گفتی
حاجی اگه خدا قبول کنه 12 دور ذکر گفتیم
آقا جان شما که توی عبادت از همه جلوتری؟؛ عبادت مقبول عبادتیه که همراه باشه؛ بچه های دیگه هنوز 4 دور ذکر گفتن
حاجی جان خدا قبول کنه...نمیشه که ذکر رو برگردوند ؛ پس ما می مونیم حسینیه تا نماز و جماعت بخونیم
یادت هست حاجی؟!!!...
خرمشهر چه بود و چه گذشت حاجی و چه شد که دلخون از همه شدی؟؟؟....حسینعلی قجه ای فرمانده دلاور گردان سلمان را بخاطر داری...در محور سلمان اگر درست یادت باشد حاج محمود هم همانجا بود که شهید شد...باز هم گردانها به هم دست ندادند همان دردی که در فتح الفتوح مبین دل تو را و حاج احمد را خون کرد....صدای بیسیم چی ها یک لحظه خاموش نمی شد...
محور سلمان...محور کربلا...محور نصر و محور محرم....
محور سلمان قیچی شد....یادت هست؟ حسین حاضر نشد به عقب برگردد!!!
حسین جان بهتره شما برگردی به آشیونه ی اولت
حاجی جان من اگه می تونستم برگردم که اینوری می رفتم خرمشهر!!!
حسین جان!! آقاجان الان اوضاع شما چطوره؟
اوضاعی نیست حاجی!!! اینجا درهای بهشت وا شده...ملائک اومدن پایین به استقبال بچه های گردان.
حسین جان ! آقاجان گوش بده!! تو میتونی به بچه های ولیعصر دست بدی؟
حاجی من اینور اونورم تانکه!!! کسی نیست بهش دست بدم!!!! میرم با تانکها روبوسی کنم....حاجی اگه محسن (شهید محسن نورانی) سوار اسبه بگو یه تاخت کنه این سمت چپ ما؛ خیلی داره اذیت میشه
حاجی یادت هست؟...بغض کردی و نعره ی تلفنهای قورباغه ای درآمد:
آقاجان من همتم...برادر حسن اونجاست(حسن باقری)
سلام همت جان
سلام ...آقا این محور سلمان اوضاع ناجوری داره همون چیزی که گفتیم سرمون اومد بازم مثا بلتا شد ...پس این بچه های هفت ولیعصر کجان؟
اونا زمین گیر شدن توی باتلاق ولی می رسن
دوباره بیسم غرش کرد!!!
سلمان سلمان همت
بگو سلمان جان...
حاجی این خرچنگها اومدن شکار الان...بیسیم قطع می شود
سلمان سلمان همت
حاجی بگو اگه محسن سوار اسبه تاخت کنه...دونه هم نداریم بریم شکار...پس حاج منظر(شهید محمود نیکو منظر) کجاست؟
سلمان جان بگوش باش
دوباره برادر حسن!!
آقاجان این بچه ها وضع بدی دارن اگه محورشون از دست بره کل محورها دوره میشن باید یه کاری بکنین
همت جان من الان با صیاد صحبت می کنم
حاجی شاهین اونجاست؟(سرهنگ شاهین)
بله گوشی رو میدم بهش
جناب سرهنگ پس این توپخانه کی میخواد آتیش کنه....این بچه ها وضع بدی دارن
همت جان اونا جلوترن داریم یه فکری می کنیم که سمت راست و چپشون رو بکوبیم....
برچسب ها : مقاله ,
برای دریافت فایل ، با توجه به سرعت اینترنت خود ، یکی از سه لینک روبرو را کلیک نمایید:
برچسب ها : مقاله ,
صطفی کارگر از شاعران با ذوق کشورمان در استقبال از سال جدید و پایان سال 91 شعری سروده است.
برچسب ها : مقاله ,
نوروز 1392 یادآور سالهای نه چندان دوری است که ایام عید با محرم و صفر متقارن شده بود.
در آن برهه نیز مردم مسلمان ایران ضمن تحویل سال نو، با حضور تاریخی خود در مجالس عزاداری سالار شهیدان نشان دادند، هویت دینی و ملی آنها با هم گره خورده و هیچ امری نمی تواند این دو را از هم جدا کند.
به همین مناسبت، اکنون که نوروز 1392 متقارن با ایام فاطمیه اول شده است، پیامک های متعددی توسط مردم به یکدیگر ارسال شده است که بخشی از آنها را می خوانید؛ کاربران محترم می توانند با نظرات خود و افزودن پیامک های جدید، این مطلب را کامل تر سازند:
این عید به نور فاطمیه زیباست
روزی تمام سال من از زهراست
با بردن نام فاطمه فهمیدم
سالی که نکوست، از بهارش پیداست ... ادامه مطلب...
برچسب ها :
مقاله ,