سردار شهید «سیدعلی دوامی» به سال 1346 در بیست و یکم ماه مبارک رمضان در ساری متولد شد و 21 سال بعد در منطقه عملیاتی شلمچه، در لباس سربازی نهضت حضرت روح الله با مسئولیت جانشین فرماندهی گردان مسلمبن عقیل از لشکر 25 کربلا در بیست و یکم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.
«فاطمه نیکدوز» مادر شهید سیدعلی دوامی خاطراتی را از تنها پسرش که در «شلمچه» کربلایی شد، را روایت میکند:
من هرگز علی را تنها رها نمیکردم، همیشه همراه من بود، 9 سالش هم که بود در جلسات و مراسم و هیئتها همراهیام میکرد، خیلی به علی وابستگی داشتم، روی علی خیلی حساس بودم، نمیخواستم اتفاقی برایش بیفتد، همیشه در نمازجمعهها و تظاهراتها همراهیام میکرد، مطمئن بودم که همه اینها در مسیر زندگی سیدعلی تأثیر خواهد داشت.
شهید سیدعلی دوامی
علیوار در کوچهها به خانه فقرا سر میزد
یادم هست یک سری از خانوادههای جنگزده را به ساری آورده بودند، من و هر سه فرزندم میرفتیم از هر جا که میتوانستیم برای جنگزدهها وسایل تهیه میکردیم، لباس، پوشاک و خوراک هم از خودمان و هم از مردم میگرفتیم و برایشان میبردیم؛ سیدعلی در تمام این مراحل همراه من بود و اینها را میدید، او با لذتی خاص این کارها را انجام میداد.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هم به مردم کمک میکردیم، مثلاً افراد دور یا نزدیکمان را که میدانستیم نیازمند هستند، شناسایی میکردیم و با کمک افراد دیگر، در سال به مناسبتها و بهانههای مختلف شبانه کمکها و وسایل موردنیازشان را درب خانهشان میبردیم.
افرادی که در وضعیت مالی خوبی نبودند یا در شرایط بد اجارهای زندگی میکردند و بسیاری دیگر. به علی میگفتم: «امشب میخواهیم برویم مهمانی» میگفت: «مامان بار سنگین است» میگفتم: «بله علی جان!» وسایل را دم در گذاشتیم و میرفتیم نمیخواستیم صاحب خانه متوجه شود که چه افرادی به او کمک رساندهاند.
علی از دوران کودکی در چنین فضایی رشد کرده و تربیت شد. همه اینها روی علی تأثیر مثبتی داشت، همینها باعث میشد تا علی پولهایش را جمع کرده و به افرادی که میدانست نیاز دارند، ببخشید.
شهید سیدعلی دوامی
کاپشن شهادت سیدعلی دست به دست چرخید
سیدعلی کاپشنی داشت که بعد از شهادتش دست به دست بین رزمندگان میچرخید، هر کسی که این کاپشن را میپوشید به شهادت میرسید؛ شهید سیدمجتبی علمدار در مراسم و هیئتها هم همیشه از سیدعلی میخواست که او را هم به حلقه شهدا برساند.
سیدمجتبی علمدار از جانبازان شیمیاییمان بود، او هم بعد از پوشیدن کاپشن سیدعلی به آرزویش رسید؛ در حال حاضر هم نمیدانم آن کاپشن در کدام شهر و دست کدام یک از رزمندگان است.
سیدعلی باید به آرزویش میرسید
سیدعلی به من میگفت: «اگر دوست داری، تو هم میتوانی بیایی جبهه، مهمانی پیش ما» گفتم :«نه! من اضطراب دارم، آنجا که باشم بیشتر هم خواهد شد؛ همین که از دور، اخبار و عملیاتها را دنبال میکنم کافی است، آنجا که جز شهادت چیز دیگری نیست».
بعد از پذیرش قطعنامه 598 علی شهید شد، خیلیها میگفتند: «کاش علی شهید نمیشد» گفتم: «خیلی سپاسگزارم، اگر برای دلخوشی من میگویید و دلتان برای من میسوزد، سخت در اشتباه هستید من نیازی به این دلسوزیهای شما ندارم، اگر علی به آرزویش نمیرسید، از خدا گله میکردم این حرفها تنها درد دل من را زیاد میکند».