سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 72
  • بازدید دیروز : 72
  • کل بازدید : 941857
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/2/16    ساعت : 2:6 ع
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،

قسمت اول :

احساس آمیخته از التهاب و دلشوره در دلم موج می زد و هر لحظه با صدای ممتد و یکنواخت پارازیت بی سیمها که در سنگر طنین افکن بود بر دامنه این احساس افزوده می شد . ساعت حدود 3 بامداد را نشان می داد و تا آ‌غاز عملیات وقت زیادی نداشتیم . دلم می خواست من هم مثل بقیه بچه های مخابرات ، بی سیم بر دوش ، همپای نیروهای گردان به جلو می رفتم اما دست سرنوشت مرا در آن شب به سنگر فرماندهی کشانده بود تا بی سیم چی فرمانده تیپ باشم . دوباره نگاهی به عقربه های ساعت انداختم ، حرکتشان انگار کند و نا محسوس شده بود فکر می کنم بقیه بچه هایی هم که در آن سنگر بودند حالتی بهتر از من نداشتند ، تنها فرمانده تیپ بود که با آرامش و متانت خاصی ، در زیر نور ملایم نور افکن نشسته بود و با دقت ، خطوط رنگی و پیچا پیچ نقشه و کالک بزرگی را که رویارویش گسترده بود نگاه می کرد و ما نیز باید تا لحظه آغاز درگیری در مرحله سکوت رادیویی می ماندیم تا دشمن احیاناً با شنود مکالمات ما ، پی به مسأله ای نبرد . فرصتی بود که برای پیروزی بچه ها دعا کنیم و به آینده بیاندیشیم .

با خود می اندیشیدیم : خدایا ! تا ساعتی دیگر آرامش این منطقه که گاه گاه با طنین انفجاری دور دست مثل سطح برکه ای که سنگی بر آن سقوط کند موج بر می دارد ، با شروع عملیات و حجم آتش گسترده ای که خواهد بارید کاملاً آشفته و طوفانی خواهد شد ...و چه گل هایی در مسیر این تند باد پر پر می شوند و چه سرو هایی که در خون خواهند شکست . سیمای مصمم و مظلوم بچه های رزمنده که به سوی خطوط دشمن پیش می رفتند از نظرم گذشت .

 نمی دانم چطور شد به یاد محمود افتادم ، همان بسیجی 16 ساله ای که مثل اکثر بچه های دیگر گردان امام رضا (ع) ، اهل گرگان بود . تصویر نگاه مهربان و لبخند همیشگی اش انگار تمام صفحه ذهنم را پر کرده بود و همه خاطرم مشغول او بود . او در این عملیات بی سیم چی یکی از گروهان ها بود ، چقدر دوست داشتم سکوت بی سیم ها به پایان می رسید و صدای او را دو باره می شنیدم .

همین دیشب بود که با بقیه بچه های مخابرات گرد هم نشسته بودیم و صحبت مان گل انداخته بود ، یکی از بچه ها پرسید : فکر می کنید کدام یک شهید می شویم ؟! بعد از کمی بحث قرار گذاشتیم قرعه کشی کنیم ، دو بار قرعه کشیدیم که هر دو بار به نام محمود افتاد .

- تا سه نشه بازی نشه ... . این را یکی از بچه هایی که خیلی با محمود صمیمی بود و دلش نمی خواست قرعه به نام محمود بیافتد بر زبان آورد . لذا برای بار سوم قرعه کشی کردیم اما با کمال تعجب سومین قرعه هم به نام او افتاد . بعد از این قرعه کشی عجیب ، سکوتی محزون بر جمع دوستان ما سایه افکند و همه بچه ها را در خویش فرو برد ، همه سر در گریبان برده بودند و انگار می خواستند از لابلای انبوه خاطرات و اندیشه هایشان نقبی به آینده بزنند ولی در این میان ، محمود آرام تر سر به زیر افکنده بود و چهره اش در عرق شرم ملایمی گل می انداخت ... .

- علی ... علی ...علی ...حسین .

علی ...علی ...حسین .

صدای بی سیم که اکنون اعلام کد می کرد رشته ی خاطراتم را برید با اشتیاق گوشی را قاپیدم .

- علی هستم به گوشم... .

حالا دیگر درگیری شروع شده بود و بی سیم ها یک لحظه از نفس نمی افتادند. بچه های بی سیم چی با شور و حال خاصی پیام ها را تکرار می کردند . درون سنگر ما نیز شور و حال دیگری بر پا بود . نخستین تماس ها حاکی از آن بود که بچه ها در اکثر مواضع توانسته اند با موفقیت ، خطوط دشمن را بشکنند و تلفات زیادی بر آنان وارد سازند . دشمن که تا دقایقی پیش آرام می نمود مثل مار زخم خورده به خود می پیچد و آتش باری می کرد . گلوله های توپ و خمپاره که در بیرون سنگر با فاصله ای اندک منفجر می شدند خبر از شدت در گیری می دادند که هر لحظه بر شدت آن افزوده می گشت ... .

ساعتی از عملیات نگذشته بود که برادر جمال قدرتی ، فرمانده گردان امام رضا (ع ) تماس گرفت و کسب تکلیف کرد . از جملاتی که پر شور و بلند بلند ادا می کرد نشان می داد روحیه ی بالایی دارد .

- شما آخر توانسته اید با همسایه های خود دست بدهید یا نه ؟

منظور فرمانده تیپ آن بود که آیا گردان او توانسته است به گردان های هم جوارش ملحق شود یا نه ؟ و آیا راههای نفوذ و رخنه دشمن را بسته اند یا نه ؟

از پاسخی که برادر قدرتی داد فهمیدیم که الحاق صورت نگرفته است و نیرو هایشان در شرایط دشواری به سر می برند و قدرت عملیات را از دست داده اند و هر لحظه ممکن است دشمن آنها را دور بزند و قتل عام شوند . در این شرایط تنها تدبیری که به ذهن فرماندهی می رسید آن بود که گردان امام رضا (ع) تا مسافتی سریعاً عقب نشینی کنند . لحظه ها همچنان پر التهاب می گذشتند و مکالمه این دو فرمانده به وسیله کد های رمز بی سیم ادامه داشت . ناگهان در اوج لحظه های بحران صدای پر شور برادر قدرتی قطع شد و دیگر هرگز صدای او را نشنیدیم ... .

با شهادت برادر جمال قدرتی ، کار بسی دشوارتر می نمود ، لذا فرمانده تیپ در تماس های بعدی تمام کوشش خود را به کارمی برد تا بچه ها با سرعت و سلامتی از آن نقطه مقداری عقب نشینی کنند و تأ کید می کرد حتماً مجروحین و شهدا را همراه خود عقب بیاورند ... .

قسمت دوم:

 با رسیدن صبحدم از شدت در گیری کاسته می شد و آهسته آهسته ، آتش فرو کش می کرد . دیگر بی سیم ها کمتر سر و صدا می کردند . تا ساعتی دیگر درخشش آفتاب صبحگاهی ارتفاعات منطقه را روشن می کرد و شبی دیگر سپری می شد و من هنوز سلام نماز صبح را نداده بودم که متوجه شدم بی سیم مرا به نام صدا می زند :

- ذبیح ، ذبیح ...محمود ... ذبیح ...از محمود

صدا ، صدای گرفته محمود بود که می گفت با فرمانده تیپ کار دارم ، بلافاصله گوشی بی سیم را به دست فرمانده دادم .

- محمود جان چه خبر ، بچه ها در چه وضعیتی هستند ... .

- الحمدلله وضعیت بچه ها خوب است به سلامتی به موضعشان برگشتند .... اما ما که سه ، چهار نفر مجروحیم این جا نزدیک خاکریز عراقی ها ، بر زمین افتاده ایم ، شما نمی توانید به یاری ما بیایید ؟

... در آن لحظه تمام خاطراتی که از محمود در ذهن داشتم از جلوی چشمم می گذشت ، دلم از جا کنده شده بود و صدای محمود هر لحظه در ذهنم طنین می افکند : "‌شما نمی توانید به یاری ما بیایید ؟.... "

در یک آن ، چهره فرمانده در هم شکست و اندوه از زوایای چهره مصممش نمودار می شد ، انگار هرگز این گونه درمانده نبوده است . چگونه می توانست وقتی که تا روشن شدن هوا وقت چندانی نداشتیم کسانی را برای نقل و انتقال و کمک رسانی به آنها بفرستد

صدای محمود دوباره طنین انداز شد :

- ما شدیداً زخمی شده ایم عراقی ها هر لحظه به ما نزدیک می شوند ، شما نمی توانید ما را نجات دهید ؟

اضطراب درد آلودی که این سؤال با خود داشت فضای سنگر و دل ما را سنگین کرده بود ، نفس ها در سینه حبس شده بود و نگاه ها به چهره تکیده فرمانده دوخته شده بود که گوشی بی سیم را در دست می فشرد ، برای دقایقی تنها صدای خش خش بی سیم ها شنیده می شد اما باز این صدای محمود بود که می آمد:

- هیچ کمکی از دست شما ساخته نیست ؟

صدای محمود چون پتکی بر احساساتمان فرود می آمد ، اشک در چشمانمان حلقه زده بود و شانه هایمان در زیر بار بغضی تلخ تکان می خورد . احساس می کردیم خودمان مظلومانه در چنگال دشمن گرفتار آمده ایم .

- "عراقی ها دارند به ما نزدیک می شوند ."

عرق سردی بر پیشانی و چهره ی فرمانده که عاجز و شکسته می نمود نشسته بود ، آخر چگونه می توانست وقتی دشمن صدای او را می شنود برای محمود توضیح دهد که کاری از دست ما ساخته نیست .

در این موقع فرمانده در حالی که بغض خود را فرو می برد شاسی بی سیم را که در دستش عرق کرده بود فشار داد :

- محمود جان ... با خودت اسلحه نداری ؟

- دستم تیر خورده است و قدرت تیر اندازی ندارم و الا تا لحظه آخر با دشمن می جنگیدم .... .

محمود با لحن معصومانه ای صحبت می کرد که دل را آتش می زد . در این موقع صدای گریه بچه هایی که صدایش را می شنیدند فضای سنگر را پر کرده بود و همه منتظر صحبت های بعدی او بودند ، اما دقیقه ها چون قرن ها ی طولانی می گذشتند و بر آتش بی صبری ما دامن می زدند . ناله ها وقتی اوج گرفتند که فرمانده تیپ با صدایی که آشکارا در اثر بغضی گلوگیر تغییر کرده بود گفت :

- دوست داری برایت از شهادت حرف بزنم ؟...

محمود با مکثی کوتاه پاسخ داد : آری فرمانده ....

قطره ها ی درشت اشک ، چهره مردانه فرمانده را که بر افروخته به نظر می رسید کاملاً خیس کرده بود . بقیه بچه ها بلند بلند گریه می کردند و با تمام وجودشان دعا می خواندند . فرمانده دهنی بی سیم را به خود نزدیکتر کرده و شمرده شمرده شروع به سخن گفتن کرد :

- شهدا در نزد خداوند مقام بزرگی دارند و با ریخته شدن اولین قطره خونشان همه گناهانشان بخشیده خواهد شد و با شهدای کربلا محشور می شوند ... .

فرمانده همچنان اشک می ریخت و درباره شهادت سخن می گفت که محمود حرفش را قطع کرد :

- نمی خواستم حرفهایت را قطع کنم ولی عراقی ها به ما رسیده اند والان به علی جعفری تیر خلاصی زدند و دارند به من اشاره می کنند ...

لحظه ها همچنان سنگین و بی شتاب می گذشتند و حزنی عمیق بر سینه ها پنجه می کشید . عاقبت صدای محمود به سکوتی که تنها چشمان ابر آلود در آن می بارید پایان داد .

- باز هم بگو ، چه حرفهای زیبایی می زدی ... باز هم برایم از شهادت بگو ... .

فرمانده ادامه داد :

- شهدا به دیدارآقا و مولایشان سیدالشهدا می روند ... حضرت مهدی در آخرین لحظه سر آنها را بر زانوی محبت می گیرد و به آنها م‍‍‍ژده بهشت می دهند ... .

فرمانده همچنان با همه وجودش حرف می زد و با هر کلمه ، انگار گره ای بر عقده بغض جان گدازی که در گلو داشت افزوده می شد ... باز هم صدای محمود شنیده می شد :

- حرفهای زیبایی می زنی ولی افسوس فرصتی باقی نیست ،تا چند دقیقه دیگر به دوستان شهیدم ملحق خواهم شد اگر پیامی برای آنها دارید بگویید ... . 

با شنیدن این کلام همه بچه ها بی اختیار ناله می کردند و ضجه می زدند ، خود فرمانده تیپ سرش را میان دو دست گرفته بود و با صدای بلند می گریست و رعشه های تند التهاب ، شانه هایش را تکان می داد اما ناگهان انگار فکر دیگری به ذهنش رسیده باشد با شتاب دهنی بی سیم را در دست گرفت و خطاب به محمود گفت :

- چیزی غیر از اسلحه نداری ؟

- چرا تنها یک نارنجک دارم

- می توانی ضامنش را با یک دست بکشی ؟

- می توانم

- پس ضامنش را بکش و آماده نگهدار ، وقتی عراقی ها به نزدیکی تو رسیدند از آن استفاده کن .

- چشم ، حتماً این کار را می کنم ... الان عراقی ها به چند قدمی من رسیده اند .

-سلام ما را به شهدا برسان ، و با بی تابی افزود : نارنجک ... نارنجک یادت نرود ...

- ...

- ...

دیگر صدایی جز همان خش خش بی سیم شنیده نمی شد که آن هم در صدای گریه ی بی امان بچه های حاضر در سنگر گم شده بود ...

 

منبع : مجله پاسدار اسلام - طلبه ذبیح الله جعفری 

 





مطلب بعدی : وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود       


پیامهای عمومی ارسال شده