سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 19
  • بازدید دیروز : 50
  • کل بازدید : 940013
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/1/10    ساعت : 4:50 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،

خاطره‌ای از سرگرد عراقی عزالدین مانع

آنچه می‌‌خوانید خاطره کوتاهی است از سرگرد عراقی «عزالدین مانع» که به روزهای حضور نیروهای ارتش بعث عراق در خرمشهر اختصاص دارد.

این خاطره بخشی از خاط‌رات این سرگرد عراقی است که در کتابی با عنوان «گردان گمشده» توسط محمد نبی ابراهیمی به فارسی برگردانده شده است.

- زمانه! رحم و مروتت کجا رفته است؟

- انسان‌های با شرافت این قوم کجایند؟

- به خدا سوگند در غم و اندوه به سر می‌برم.

- آیا سرچشمه این غم و اندوه را پیدا می‌کنم.

- آیا می‌توانم قطب‌نمای دشمنان را بیابم؟

- ما جهت صحیح را گم کرده‌ایم.

- همه چیز از دست رفته است.

- ما مصداق کلمه «گمراهی» هستیم.

- امروز در پی قطب‌نما و جهت صحیح هستیم.

هنگام بحران، این عبارت‌ها را در دفتر [خاطراتم] نوشته بودم! در لحظه‌های فقدان عقل و حافظه در پی جایگزین‌هایی بودم. در آن لحظه‌ها چقدر دوست داشتم در جای دیگری و شخص دیگری باشم. دنیا دور سرم می‌چرخید و نیروهای گردان دور خودشان. آنها در حیرانی و سرگردانی و در جو رعب و اختناق به سر می‌بردند.

بعضی ها قصد خودکشی داشتند.

ایرانی‌ها از ما چه می‌خواهند؟ گروه‌‌های انقلابی از گردان ما چه می‌خواهند؟ ما فقط منطقه‌ای را آزاد کرده‌ایم، محمره [خرمشهر] سرزمین ماست، چرا این همه مقاومت می‌کنند؟ رادیو‌های ما می‌گفتند: «عشایر محمره [خرمشهر] همراه ارتش ما خواهند بود.» کجای این حرف درست بود؟ پشت سر هم از عشایر و جوانان محمره [خرمشهر] ضربه می‌خوردیم.

  ادامه مطلب...


برچسب ها : شهدا  ,


      
یکشنبه 89/10/19 12:49 ع

ساعت 10: 22 دقیقه روز 20/11/64 توسط فرماندهی کل، سپاه فرمان حمله با قرائت رمز عملیات صادر شد:

«بسم‌الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه، یا فاطمه الزهرا(س)،  یا فاطمه الزهرا(س)، یا فاطمه الزهرا(س)،»

پس از عبور موفقیت‌آمیز غواصان از رود خروشان اروند، یگان‌های نیروی زمینی سپاه پاسداران با پشتیبانی آتش تهیه و

شلیک هزاران گلوله، تهاجم خود را در محورهای مورد نظر، آغاز و مبادرت به شکستن خط مقدم دشمن کردند.

با توجه به احتمالاتی که در زمینه هوشیاری دشمن مطرح بود، شکستن خط، پاکسازی و گرفتن سر پل مناسب در سریع‌ترین زمان ممکن، ضمن عبور از رود اروند در تضمین موقعیت علمیات، نقش اساسی داشت. در این راستا غواصان ضمن عبور از رود اروند باید معابر را باز می‌کردند تا نیروهای قایق سوار بتوانند با عبور از  این معابر، به ساحل دشمن وارد و تا فرا رسیدن روشنایی صبح، منطقه را برای استحکام سر پل پاکسازی کنند.

عکس‌العمل عراقی‌ها در لحظات اولیه عملیات و رویارویی با موج‌های گسترده قوای ایرانی که سرتاسر خط دشمن را مورد تهاجم قرار داده بودند غیر منتظره و تعجب برانگیز بود. به دلیل گستردگی محورهای هجوم و انجام تک پشتیبانی در منطقه «ام القصر»، دشمن تا سه روز در تشخیص فلش اصلی حمله سردرگم بود و نتوانست در برابر هجوم نیروهای ایرانی، اقدامی جدی صورت دهد.

گسترش وضعیت و تامین هدف‌های عملیات در همان شب اول، چنان غیرمنتظره بود که نیروهای «پشتیبان» برای تامین مراحل بعدی عملیات در صبح یا شب دوم علمیات، در ساعت 24 وارد منطقه شده و به سمت اهداف خود حرکت کردند.

  ادامه مطلب...


برچسب ها : شهدا  ,


      

 

مهدی باکری

دانلود(حجم1.15mb)

کلیپی زیبا از زندگی نامه شهید مهدی باکری




برچسب ها : شهدا  ,


      
پنج شنبه 89/10/16 11:17 ص

عکسهایی ناب و منتشر نشده از شهید علی چیت سازیان(فرمانده دلاور اطلاعات عملیات لشکر32 انصار الحسین(ع)استان همدان)

شهید چیت سازیان

 

ادامه مطلب...


برچسب ها : شهدا  ,


      
سه شنبه 89/10/14 11:32 ص

من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را مى شناختیم! فرستادنمان دژبانى و شدیم نگهبان.

خیلى شاکى بودیم.

همان شب اول قرار شد دو نفرى بایستیم جلوى ورودى پادگان.

حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و کشمشى.

حسین که خیلى حرص مى خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک مى شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پِقى زدم زیر خنده.

حسین عصبانى شد و مى خواست بزندم که از دور چراغ هاى یک ماشین را دیدیم که مى آید.

حسین گفت که بعداً حسابم را مى رسد.

ماشین رسید.

طبق آموزشى که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک باجه نگهبانى و حسین جلو رفت.

دو، سه نفر تو ماشین بودند.

ریشو و باجذبه.

حسین گفت: «برگه تردد!» نفرى که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر.

ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن.

من غریبه و آشنا حالیم نیست.

برگه تردد لطفاً!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن.

برو کنار کار داریم!» مرد کنارى راننده به راننده اشاره کرد که چیزى نگوید.

بعد از جیب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع کرد به نوشتن.

حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را.

مگر هرکى هرکى است؟ خودت مى نویسى و خودت امضا مى کنى؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانى شد و گفت: «بچه برو کنار.

من حالم خوب نیست.» حسین زد به پررویى و گفت: «بچه خودتى.

اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام.

سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پِقى زدم زیر خنده.

آن سه هم خندیدند.

حسین بهم چشم غّره رفت.

مرد کنار راننده گفت: «پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهى تا بیایند این جا.

آنها ما را مى شناسند.» - مگر هرکى هرکى است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر.

دیدم حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمى شود.

آن سه هم کم کم داشتند اخمو مى شدند.

رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندى کرد و نطقم کور شد.

بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط مى گذارم تلفن کنى.

باید سوت بلبلى بزنى!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد.

اما مرد کنارى اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر.

من به جاى ایشان سوت بلبلى مى زنم.» بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد.

بعد رفت و تلفن زد.

چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان مى آیند.

فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر.

فرمانده مان تا رسید مى خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت.

فرمانده مان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!» حسین از خجالت پشت سرم قایم شد.

فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد.

عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلى حسابى زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.




برچسب ها : شهدا  ,


      
سه شنبه 89/10/14 11:31 ص

من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را مى شناختیم! فرستادنمان دژبانى و شدیم نگهبان.

خیلى شاکى بودیم.

همان شب اول قرار شد دو نفرى بایستیم جلوى ورودى پادگان.

حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و کشمشى.

حسین که خیلى حرص مى خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک مى شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پِقى زدم زیر خنده.

حسین عصبانى شد و مى خواست بزندم که از دور چراغ هاى یک ماشین را دیدیم که مى آید.

حسین گفت که بعداً حسابم را مى رسد.

ماشین رسید.

طبق آموزشى که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک باجه نگهبانى و حسین جلو رفت.

دو، سه نفر تو ماشین بودند.

ریشو و باجذبه.

حسین گفت: «برگه تردد!» نفرى که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر.

ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن.

من غریبه و آشنا حالیم نیست.

برگه تردد لطفاً!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن.

برو کنار کار داریم!» مرد کنارى راننده به راننده اشاره کرد که چیزى نگوید.

بعد از جیب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع کرد به نوشتن.

حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را.

مگر هرکى هرکى است؟ خودت مى نویسى و خودت امضا مى کنى؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانى شد و گفت: «بچه برو کنار.

من حالم خوب نیست.» حسین زد به پررویى و گفت: «بچه خودتى.

اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام.

سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پِقى زدم زیر خنده.

آن سه هم خندیدند.

حسین بهم چشم غّره رفت.

مرد کنار راننده گفت: «پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهى تا بیایند این جا.

آنها ما را مى شناسند.» - مگر هرکى هرکى است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر.

دیدم حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمى شود.

آن سه هم کم کم داشتند اخمو مى شدند.

رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندى کرد و نطقم کور شد.

بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط مى گذارم تلفن کنى.

باید سوت بلبلى بزنى!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد.

اما مرد کنارى اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر.

من به جاى ایشان سوت بلبلى مى زنم.» بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد.

بعد رفت و تلفن زد.

چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان مى آیند.

فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر.

فرمانده مان تا رسید مى خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت.

فرمانده مان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!» حسین از خجالت پشت سرم قایم شد.

فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد.

عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلى حسابى زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.




برچسب ها : شهدا  ,


      

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم.

1- اهل دل:بطعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.

کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو برادر. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمیگذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.

ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟

2-احمدجاسم ده بالا عروسی دارد:

توپخانه دشمن مزدور دوباره کار می کند.

فراوانی نسبت جاسم به دنبال اسامی نیروهای بعثی باعث شده بود تا رزمندگان ما، همه اسرایی را که عملیات و مواقع پیشروی می گرفتند، به همین نام بخوانند، که فی الواقع جسیم و هیکل مند هم بودند. تشبیه گلوله باران دشمن به عروسی در ده، از یک طرف کنایه از رغبت تمام دشمن به تجاوز بود که در حال وجد و از خود بیخودی بروز می داد. و از طرف دیگر تحقیر و ناچیز شمردن این پایکوبی و تنزل آن در محدودیت یک ده را به همراه داشت.

3-عملیات دشمن:

مگسهای فراوان و پشه های لجوجی که به هیچ قیمتی دست بردار نبودند؛ خصوصاً در مناطق جنوب و فصل گرما. هر کجا سرو کله شان پیدا می شد، بچه ها بشوخی می گفتند: نیروهای اطلاعات عملیات دشمن آمدند، مواظب باشید؛ که تشبیهی بود تحقیر آمیز و موجب تخفیف این مزاحمت و تحمل بیشتر و ضمناً انبساط خاطر برادران

4-امانتی را رد کن برود:

با دست بزن به پشت (یا) روی پای بغل دستی خودت.

وقتی نیروی جدیدی به جمع برادران وارد می شد و طبعاً تا مدتها می خواست احساس غریبی کند، بچه ها برایش نقشه می کشیدند. به این ترتیب که صبر می کردند تا به بهانه ای مثل غذا خوردن یا جلسه قرآن و امثال آن دور هم جمع بشوند، آنوقت یکی از برادران شروع میکرد و با دست روی پا یا کمر کسی که کنارش نشسته بود می زد و می گفت: امانتی را رد کن برود. و او روی پای نفر بعد از خودش می زد و همین طور ادامه پیدا می کرد تابه نفر مورد نظر برسد؛ آنجا بود که با لبخندی او هم به مجموعه دوستان می پیوست.

5-آمپر جبهه:

چیزی که با آن اخلاص و اتصال با خدا را در جبهه اندازه گیری می کنند. وقتی توجه و توسل به ائمه علیهم به اوج خود نقطه جوش و خروش می رسید، می گفتند: آمپر جبهه به 100 رسیده است. «آمپر چسبید به صد» هم می گفتند، خصوصاً بعد از زیارت عاشورا که در حال برگشتن به چادرهای اجتماعی خود بودند.

6- آمپول معنویت:

فرد بسیار مخلص و متقی. کسی که تزریق چند سی سی از اخلاص او کافی است تا به اصطلاح یک «مریض قلبی» را از مرگ حتمی نجات دهد. همه سعی می کنند با واسطه و بی واسطه از او برخوردار باشند، با او غذا بخورند، راه بروند، مصاحبت داشته باشند، در صف نماز کنار او بایستند، بسترشان را کنار او بیندازند و خلاصه مریض او باشند.

 منبع: کتاب فرهنگ جبهه جلد چهارم (اصطلاحات و تعبیرات) نوشته سید مهدی فهیمی




برچسب ها : شهدا  ,


      

فرمانده گروهان سوم ازگردان156لشکر32انصارالحسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


 سال 1340 در روستای "بابا پیرعلی"در استا ن همدان چشم به جهان گشود. فضای خانوادگی‌اش به‌گونه‌ای بود که از کودکی  با قرآن و اهل بیت پیامبر (ص) مأنوس شد.
 تحصیلات ابتدایی‌اش را در روستای باباپیر علی به پایان رساند.
با مشکلات اقتصادی که در زندگی داشتند, ادامه زندگی در باباپیرعلی را برایشان غیر ممکن ساخته بود ,او همراه با خانواده اش به تهران مهاجرت نمود وتحصیلاتش را در این شهر ادامه داد.
 حضوراو در تهران علاوه بر کاستن از مشکلات بی شمار زندگی و برخورداری از حداقل امکاناتی که آن روز خیلی از خانواده های ایرانی از آن بی بهره بودند؛مانند امکان ادامه تحصیل و درآمدی برای پدر خانواده, تا بتواند نانی در سفره ی خانواده اش بگذارد؛مزیت دیگری هم داشت. او با ورود به پایتخت کشور وآشنایی با دوستان مذهبی وانقلابی ,فرصت آشنایی بیشتر با ظلم وستمی که توسط شاه بر مردم روا داشته می شد را به دست آورد.
با ورود به مقاطع تحصیلی بالاتر بر دامنه ی فعالیتها ومبارزاتش با حکوکت دست نشانده پهلوی افزود.  خیلی وقت پیش از اینها بود که روح عدالت طلب علی  او را ترغیب به حضور در این راه می کرد،اما از زمانی که با افکار واندیشه های امام خمینی آشنا شد شیفته ی او شدو بزرگترین تصمیم زندگی اش را گرفت.او با پیوستن به نیروهای انقلاب، نقش قابل ملاحظه‌ای در راه پیاده کردن حکومت اسلامی در ایران ایفا کرد.
حضور مستمر در تظاهرات و مبارزه با طاغوت در قالب گروه های خود جوش مردمی,سازماندهی اعتراضات مردمی و دانش آموزی در محلات ومدارس ازجمله کارهای علی تیموری به همراه دوستانش بود.
 بعد از استقرار نظام  جمهوری اسلامی با اینکه دوست داشت تحصیلاتش را ادامه دهد اما به فرمان امام خمینی (ره) لبیک گفت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تهران درآمد .
دراین مقطع از زندگی اش مثل دوران مبارزه با طاغوت ,تمام وقت در حال انجام ماموریت های سپاه بود. با ایجاد جنگ داخلی در کردستان که توسط گروهکهای ضد انقلاب به وجود آمده بود , به کردستان رفت و در مقابل ضد انقلابیون با تمام توان ایستادگی کرد. حضور جوانان غیرتمندی چون علی تیموری, بزرگترین توطئه ی دشمنان داخلی وخارجی مردم ایران را در ایجاد جنگ داخلی در کشور و تجزیه بخشهایی از آن که قبل از جنگ تحمیلی صورت گرفت را نقش بر آب کرد.
 با آغاز تهاجم نظامی رژیم بعث عراق به مرزهای مقدس کشور، مشتاقانه راهی جبهه شد تا در این راه به بذل جان و تن بپردازد.
علی تیموری با تجارب ارزشمندی که از دوران طولانی مبارزه اش با طاغوت وضد انقلاب داشت و با اصرار فراوان فرماندهان ,سمت  فرماندهی گروهان سوم ازگردان156را درلشکر32انصارالحسین(ع)پذیرفت ودر جبهه ی  گیلان غرب مستقر شد تا سدی آهنین باشد در مقابل متجاوزین بعثی ومزدورانی که از کشورهای دیگر به کمک اشغالگران آمده بودند. روز پنجم شهریور ماه 1360 در حالیکه علی در راه دفاع از مرزهای مردانگی وشرف ایران  تلاش می کرد مورد اصابت ترکش خمپاره های دشمن واقع شد وجامه سرخ شهادت بر تن کرد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید




برچسب ها : شهدا  ,


      
دوشنبه 89/10/6 10:17 ع

رژه پنج لشکر

دانلود(حجم520kb)

نماهنگ و مستندی زیبا از  زمان جنگ بچه های استان همدان

توی چند ثانیه اول که آقا رو نشون میده ، در زمان ریاست جمهوریشونه توی همدان است(رژه پنج لشکر که ابتکاری از بچه های سپاه استان همدان بعد از الی بیت المقدس یا رمضان بود و فکر کنم تازه شهید رجایی شهید شده بود)

در پستهای بعدیم بیشتر در مورد این رژه توضیح میدم . داستان خیلی جالبی داره.

نظر یادتون نره ها!




برچسب ها : شهدا  ,


      
جمعه 89/10/3 10:27 ص

دانلود(حجم1.2mb)

مستندی از حملات شیمیایی وحشیانه رژیم کافر بعثی

برگرفته از تبیان




برچسب ها : شهدا  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده