خاطرات محمد آزادی از فاجعه " فاطمیه 91"
منبع:http://azadie.ir/
ترتیب زمانی اتفاقات زیر از خاطرم رفته ، و درست به همین علت است که این ها را می نویسم . این خاطرات از شیرین ترین و در عین حال درس آموز ترین تجربیات من است . و به قول کاظم قلم چی (!) کم رنگ ترین جوهر ها از قوی ترین حافظه ها پایدارترند . برای نوشتن این خاطرات محظورات فراوانی داشتم ؛ من جمله این که بسیار ی از کسانی که در این خاطرات از آن ها نام باید برده می شده هم چنان هم در قید حیاتند (!) و خوب لابد راضی نبودند نامی از آن ها برده شود . بنابراین شیوه ی «مخفف یک حرفی » را به کار بستم که هم تعدّد آدم ها معلوم شود و هم در خاطر خودم نام ها تا حد زیادی حفظ شوند …
همین ابتدا بگویم بسیاری از برادران اهل تسنن د ر دانشگاه ما تحصیل می کردند ؛ و اصلا ً شاید بدلیل نزدیکی دانشگاه به غرب کشور بود ، و این حتماً از برکات نظام اسلامی ست که به اهل تسنن هم چون شیعیان امکان تحصیل و اشتغال می دهد . و بالأخره این جمله که همه تان می دانید و آن این که « اختلاف بنداز و حکومت کن » ترفند قدیمی غربی ها برای سواری گرفتن از ممالک شرقی بوده و هست ، خاصه این روزها که با پرورش گروه های افراطی در هر دو مذهب ، سعی بر دل زده کردن مردم از دین را دارند ، این همان نسخه ایست که در اروپا و بر سر مسیحیت اجرا کرده بودند .
بهر حال ماجرا از آن روز و درساعت گمانم نزدیک دو و نیم بعد از ظهر بود که شروع شد : « ن » با من تماس گرفت ، و خبر را گفت . بغض صدایش پشت گوشی ترکید و پیدا بود خیلی احساسی شده است . راستش اولین قضاوت من نسبت به این ماجرا _ در حالی که هنوز اصل واقعه را ندیده بودم _ درباره ی همین تماس « ن » بود . به نظرم این همه احساسات طبیعی نبود . درست خاطرم هست که بسیاری از بچه ها در حال « دویدن » بودند از دانشکده به سمت خوابگاه ، و ما هرچه آن وسط لابی ( « لابی » کلمه ای ست فرانسوی ، و معادل انگلیسی آن : foyer و معادل فارسی را نمی دانم ! _ محض اطلاع ! ) دانشکده دوستان را دعوت به آرامش و پرهیز از هرگونه اقدام عجولانه می کردیم … فایده نداشت ! این شد که خودم هم راه افتادم به سمت خوابگاه . همه آن جا بودند : از مسولین حراست و انتظامات و تا مسول نهاد دانشگاه ، و البته همه ی بچه های مذهبی و دغدغه مند دانشگاه . بهت زده شدم . هرکسی گوشه ای کز کرده بود و مشغول گریه بود ؛ اوضاعی بود آن جا ! از این همه احساسات پاک متأثر شدم ، و راستش این « متأثر شدم » اوج تقلای زبانی من است برای بیان حس آن دقایق من . هرچند بازهم احساس خطر می کردم ، از این همه احساسات ! هر لحظه احتمال حرکتی خود سرانه می رفت . بهرحال به پیشنهاد حضرت حاج آقای رستمی بنا شد هیأت دانشگاه آن شب به محل نمازخانه ی خوابگاه بیاید . بعضی ها می گفتند سخنان دیشب حاج آقا پناهیان در مسجد دانشگاه زیادی تحریک آمیز بوده است و این موجب این حرکت شده بود . بهرحال هرچه بود بحث داغ پیگیری ماجرا و پیدا کردن عامل آتش سوزی بود .
هیأت آن شب در نمازخانه ی خوابگاه برگزار شد ، همین که میکروفن به دست مداح رسیده بود شروع کرده بود به ذکر لعن و نفرین …! و حالا بیا و جمعش کن !! راستش هنوز هم نمی دانم آن بی شعور را چه کسی آن شب دعوت کرده بود . بهرحال این ماجرا هم نفت دیگری بود بر آتش این ماجرا . پس ازآن تلاش نیروهای حراست و اداره ی اطلاعات استان برای کشف عامل آتش سوزی آغاز شد . ناگفته نماند بعد از ماجرای هیأت آن شب خوابگاه چند پرچم کوچک دیگر و به صورت محدود در چند چای دیگر خوابگاه هم سوزانده شده بود . و حتی کسی چند صفحه از یکی از قرآن های نمازخانه را سوزانده بود ( معاذالله …) و این ماجرای آخری مثلاً قرار بود محرمانه بماند ؛ هرچند خیلی زود متوجه شدیم فقط خواجه حافظ شیراز است که بی خبر است ! همین جا هم نکات فراوانی وجود داشت ، کسانی از این ماجرا خبردار می شدند که نباید . بهرحال ماجرا رفته رفته پیچیده تر می شد …
دوستان اطلاعاتی ( سربازان گمنام ! ) مجبور شده بودند برای پیگیری ماجرا و پیدا کردن متهم مکالمات و اسمس های افراد مظنون را هم ردیابی کنند . واقعه در طبقه ی دوم خابگاه بعثت 2 اتفاق افتاده بود ، و این طبقه ی بچه های مهندسی 90 _ که آن روزها ورودی بودند _ بود . بنابراین اولین مظنونین آن هابودند . بالأخره این را هم بگویم که این ماجرا از فاطمیه ی اول شروع شد و تا ( به نظرم ) حوالی فاطمیه ی دوم طول کشید . دوستان گمنام متوجه شده بودند که یکی از دانشجویان پسر اولین بار این ماجرا را به یکی دیگر از دخترهای خوابگاهی اسمس کرده بود (!) و او هم به یکی از مرتبطین با هیأت های سطح شهر . و این اولین سوراخ اطلاعاتی دانشگاه برای درز اطلاعات به سطح شهر و به هیآت بود . آن دختر هم گویا بازداشت شده بود چند ساعتی برای مثلاً بازجویی . اما «ق» که با دوستان گم نام(!) مرتبط بود اولین بار خبر آغاز بازجویی ها از ورودی های مهندسی را به من داد و خوب طبیعی بود که اول هم از سنّی های ورودی مهندسی بازجویی کنند . اتفاقاً یک روز در دانشکده و در دپارتمان عمران با دوستان نودی مشغول گپ زدن بودم که نام یکی از سنی هایشان را آوردم و از «ر » پرسیدم که آیا او را می شناسد یا نه ؟ چون خودم فقط از طریق «ق» اسمش را شینده بودم . بهرحال او گفت که بله و البته خیلی هم مشکوک شد ! چند روز بعد وقتی بی خبراز همه جا وارد دانشکده شدم فهمیدم شب قبل سنی های ورودی مهندسی را دستگیر کردند و بردند برای بازجویی . بچه های عمران و مکانیک نود هم مثلاً اعتصاب کرده بودند به نشانه ی اعتراض ! و همین که من وارد شدم _ به خاطر جمله ای که چندروز پیش تر به « ر » گفته بودم _ به من حمله ور شدند که : آدم فروش و … چه ! و حالا بیا و برایشان توضیح بده و آرامشان کن که بروند سر کلاسشان و … ! بعد از آن فهمیدم که دیگر حرف بی جا نباید زد ! فضولی موقوف !
برای این که بتوانند متهم را دستگیر کنند و هم چنین از تکرار حوادث مشابه ( که گفتم چند مورد محدود دیگر هم اتفاق افتاده بود ) جلوگیری کنند بسیاری از نیروهای انتظامات و بچه های بسیجی دانشگاه شب ها در خوابگاه کشیک می دادند و حتی در چند جای دانشگاه هم _ به ابتکار خود بچه ها _ دوربین کاشته بودند . البته همان روزها مهندس ح (! ) می گفت مخالف شدید نصب دوربین در فضای خوابگاه ست که البته ما هم ماجرای سال هشتاد و پنج و دزدیده شدن مشکوک (!) کامپیوتر های دانشکده را به رویش آوردیم و ایشان هم با ایراد خطابه ای غرّا سر ما را درد آوردند ! بهرحال این را گفتم که بدانید حراست مخالف نصب دوربین در خوابگاه بود . هرچند در همان اوایل و به عنوان طنز البته یکی از تحلیل های من این بود که سوزاندن پرچم ها کار خودشان ( حراست ) است ! و ماجرای هشتاد و پنج را شاهد مثال می آوردم ! بگذریم .
«پ» تعریف می کرد در یکی از شبهایی که برای کشیک در پیکان « ا » بیدار بودند متوجه عبور دوچرخه ای مشکوک از مقابل خوابگاه شدند ، که البته بعد از کلی ماجرای پلیسی متوجه شده بودند آقای « س» از کارمندان صدیق دانشگاه اند ، که ایشان هم در آن دل شب آمده بودند خوابگاه تا کشیک دهند . والبته ما از آقای « س» خاطرات خوب دیگری هم داریم که بماند .
بهرحال یکی دیگر از پیشنهادات حاج آقا رستمی برای آرام کردن جو دانشگاه _ غیر از آن فکر بکر بردن هیأت در خوابگاه ! _ راه انداختن دسته ی عزاداری در دانشگاه بود . می توانم بگویم آن روز یکی از زیباترین روزهای دانشکده بود و شاید تنها روزی از دوران مسولیتم که « چفیه » به گردن انداختم . با «م » داخل دانشکده دوره می گشتیم و به بچه ها و کلاس ها خبر مید ادیم که برای شرکت در دسته خود را برسانند . جالب این جا بود که یکی از انتظامات های « سه ایکس لارج (!) » دانشکده هم درست پشت سر من و « م » راه می آمد تا یک وقت دست از پا خطا نکنیم ! دسته ی طولانی شد در برابر مهندسی ، مداح هم داشتیم . می توانم بگویم چنین تجمعی از دانشجویان در تاریخ دانشکده سابقه نداشته . حتی سال هشتاد و هشت هم و راهپیمایی اعتراضی آن سال هم به طول دسته ی 91 نمی رسید . مقابل میدان مهندسی منتظر ایستادیم تا دسته ی حاج آقا از خوابگاه برسد و به آن ها ملحق شویم ، که البته خیلی زود متوجه شدیم این فکر حاج آقا هم « بکر » بوده است ! چهار نفر و نصفی (باور کنید غلو نمی کنم !!) از خوابگاه « می دویدند (!) » تا به ما برسند ! و این دسته ی ما بود که ایده ی حاج آقا را از « بکر » شدن نجات داد ! ترکیب آن روز دسته ی مهندسی « باور نکردنی » بود ، خیلی ها از آن ها که انتظارشان را نداشتیم آمده بودند . بسیار ی از اساتید هم همکاری کردند و کلاسهایشان را کمی زودتر تعطیل کردند که بچه ها به دسته برسند . هرچند جناب آقای دکتر « ف » که کلاسشان در حالت معمول تا ساعت 12 طول می کشید تا ساعت 12 و نیم طول دادند و هرچه بچه های سر کلاس بیشتر اعتراض می کردند ایشان کمتر گوش می دادند !
در همین روزها بود که یک روز «آ » از دیگر دوستان مرتبط با سربازان گمنام ! به من گفت که حضرات گزارشی تهیه کردند و نوشته اند که فلانی ( یعنی من ) از « محرّکین اصلی » دانشجوها در دانشکده است و با ارسال « اسمس های انبوه » سعی بر . . . ! جالب این جا بود از سربند این ماجرا و از آن جا که می دانستم دوستان گمنام مکالمات را هم چک می کنند هیچ اسمس مربوط به این قضیه ای نداشتم مگر یک بار ، که آن هم در جواب « ق » بود که از من پرسیده بود : « چی شده ؟! » و من هم در جواب : « اقور بخیر!» برایش فرستادم ! بهرحال ایشان می گفت به شدت با حضرات مخالفت کرده و از من دفاع کردند . یک شب هم در خانه ی « ع » هیأت دعوت بودیم و « م » از دیگر دوستان مرتبط با گمنامان (!) حضور داشت . بیرون خانه کلی با او در این باره صحبت کردم و به او یادآوری کردم که . . . !
نشریه ای هم آن روزها و با کمک « پ » آماده کرده بودیم که اینفوگرافی مفصل و زیبایی داشت با عنوان « یکشنبه ی سیاه دانشگاه » و من هم در سرمقاله بر « دانشجویی » بودن راه حل ماجرا و عدم کش دادن واقعه به سطح شهر تأکید کرده بودم ، و با توجه به سابقه ی هشتاد و هشت و میل جناب مهندس ح به راه دادن غیر دانشجوها به داخل دانشگاه او را نسبت به ارتکاب چنین کاری هشدار داده بودم . در ادامه هم چند دلنوشته ی جالب از بچه ها کار کرده بودیم ، که البته آن نشریه منتشر نشد . چرا؟ یادم نیست ! صادقانه می گویم !
ذکر مصیبت و باصطلاح روضه ی روز هیات های سطح شهر ماجرای دانشگاه بوعلی بود و به صورت مشکوکی سامانه های ارسال اسمس های انبوه در خارج از دانشگاه کار می کرد . یک روز هیات های سطح شهر در برابر استانداری تجمع کردند و نسبت به این اتفاقات اعتراض . و یک شب هم یک سری از این حضرات بی شعور هیاتی در مقابل در دانشگاه جمع شده بودند و می خواستند که به دانشگاه حمله کنند که با مقاومت دوستان بسیجی دانشگاه و البته هشیاری پلیس ناکام ماندند . ناگفته پیداست اگر مقاومت ها و هوشیاری های دوستان بسیج دانشجویی نبود این ماجرا می توانست به فاجعه ای در حد کوی دانشگاه تهران تبدیل شود . بهرحال این حضرات بی شعور چند مرتبه ی دیگر هم تهدیداتی چنین کرده بودند که شکر خدا ناکام ماند !
فراموش کردم بنویسم بچه های ورودی سنی مهندسی هم که بازداشت شده بودند آزاد شدند چرا که کار آن ها نبود . دست آخر هم گویا کار یکی از ورودی های دانشکده ی دامپزشکی بود که با مداخله ی چند نفر از سربازان گمنام در درون دانشگاه دستگیر شد . البته گفته بود که از لج یکی از هم کلاسی های شیعه اش این کار را کرده که همیشه به خلیفه ی دوم اهانت می کرده است . بهرحال دوستان هم او را دیوانه و روانی (!) معرفی کردند تا از مجازات جرمش بکاهند .
بس است . طولانی شد و اگر شما تا این جای ماجرا را خوانده اید یک بارک الله از من طلب دارید !
حضرت صدیقه به گردن همه ی ما حق دارند ، و ما بی چاره ایم اگر الطفات حضرات نباشد …
برچسب ها : مقاله ,