نوشته زیر شامل خاطراتی کوتاه است از شهید محمد ابراهیم همت .
کنار نکش حاجی
بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن .
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.
واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
من زودتر از جنگ تمام می شوم
وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم کار کنم .
بچه را عوض می کرد ، شیر برایش درست می کرد . سفره را می انداخت و جمع می کرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می کرد ، خشک می کرد و جمع می کرد .
آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت که همیشه به او می گفتم : درسته که کم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع کنم ، برای یک ماه دیگر وقت دارم .
نگاهم می کرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .
یک بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می کردم.
حاجی غش کرد و افتاد زمین
روز سوم عملیات بود. حاجی هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.
مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد.
سرم به دستش بود و مجبوری، گوشهی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بیسیم را گرفته بود و با بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت و راهنمائی میکرد. اینجا هم ول کن نبود.
ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟
به سنگر تکیه زده بودم و به خاکها پا میکشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.
داشت رد میشد. سلام و احوالپرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت
- آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.
هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت. همان سهراهی که الآن میگویند سهراهی همت. خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند.
آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط.
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدند لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردند.
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود. قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت.
جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود
از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثهی ریزی داشت، ولی مشخص نبود کی است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور میافتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم کنار. حاجی آنجا هم نبود. یکی از بچهها من را کشید طرف خودش و یواشکی گفت «از حاجی خبر داری؟ میگن شهید شده.»
نه! امکان نداشت. خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یکدفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدیم پشت سنگر که راه آمده را برگردیم.
جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا کردید.»
بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز کردم؛ عرقگیر قهوهای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تدارکات آنها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم.
هوا سنگین بود. هیچکس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسیجیها دنبال او. حیفم آمد دوکوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمانها قد کشیده بودند به احترام او. وقتی برمیگشتیم، هرچه دورتر میشدیم، میدیدم کوتاهتر میشوند. انگار آنها هم تاب نمیآورند.