شنبه 91/7/1 2:9 ع
من در رامهرمز بیمار شدم و اورکت هم در انبار اهواز پر بود. گفتم یکی از این اورکتها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگیم بهتر شود. ناجیان گفت: نه
به گزارش فارس، شهید مهندس «عبدالحسین ناجیان» یکی از نامآوران ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد در جبهههای جنوب بود. او که در دوران جوانی فضای درس و بحث و دانشگاه را تجربه کرده بود، با مدرک مهندسیاش به جبهه رفت و همپای راننده بلدوزرها و سنگرسازان بیسنگر تلاش کرد تا راه را برای پیشروی و موفقیت رزمندهها باز کند.
او که در سمت فرماندهی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد جنوب به دلیل فعالیتهای بیشائبه و شبانهروزیاش به «حسین فنی» مشهور شده بود، توانست با ارتباط خوب و مؤثری که با قشر کارگری داشت، تعمیرگاههای جهاد در جبهه را سامان داده و با بهرهگیری از علوم آموخته در دانشگاه، فعالیتهای جهاد را علمیتر کرده و ستاد «مهندسی جنگ جهاد» را تشکیل دهد.
حسین که عشق به شهادت از کودکی در وجودش موج میزد، همواره دوست داشت انتقام مادر رزمندهها «حضرت زهرا (س)» را بگیرد و جبهه را بهترین فرصت برای رسیدن به آرزوی دیرینهاش میدانست. شهادت «محمد طرحچی» دوست و همرزم دیرینهاش، او را بیش از پیش بیقرار پرواز کرد، تا اینکه در 10 مهر 1361 در جبهه سومار در اثر اصابت یک خمپاره به خودرویی که حامل او بود، دعوت حق را لبیک گفت و همنشین بهشتیان شد.
***
مطلبی که در ادامه میخوانید روایتی از اصغر پیلهوریان یکی از همرزمان شهید ناجیان است که فرمانده شهیدش را اینگونه توصیف میکند:
شهید «عدبالحسین ناجیان» مهندسی مکانیک از پلیتکنیک (امیرکبیر فعلی) بود و آشنایی ما از کار گروه کارگری پلیتکنیک شروع شد. این تشکیلات یک نهاد خودجوش بود که در ارتباط با کارگران کارخانجات تهران کار میکرد و شوراهای اسلامی را راهاندازی کرد. البته از طریق آقای خالقی که وزیر کار بود با سیستم ارتباط داشت. وارد این کار گروه کارگری شدیم و اولین کارمان هم سوادآموزی به کارگران بود.
هنوز جنگ پیش نیامده بود که جریان لانه جاسوسی پیش آمد. ما جزو اولین کسانی بودیم که به دانشکده افسری رفتیم و آموزش بسیج را دیدیم و بعد در کارخانجات به عنوان مربی آموزش نظامی مشغول به کار شدیم. البته تا مدتی از دانشکده افسری هم افرادی برای کمک آمدند، اما بعد از مدتی خودمان مستقلاً کار میکردیم.
در شهریور 59 از کارگرها اردویی در ورامین تشکیل دادیم و در حال آموزش نظامی بودیم که جنگ شروع شد. یک هفته از جنگ گذشته بود که شهید طرحچی هم با این تشکیلات ارتباط برقرار کرد. آن روزها با مهندس غرضی هم ارتباط داشتیم. از آنجا که میدانستند ما با کارخانجات ارتباط داریم، از ما خواستند نیروهای فنی را برای تعمیر ماشینآلاتی که در جنگ به کار گرفته میشدند، بسیج کنیم.
*تا آن روز گریه ناجیان را ندیده بودم
تا اینکه شهید طرحچی در تپههای الله اکبر سوسنگرد به شهادت رسید. برای مراسم ایشان رفتیم. من تا آن روز گریه شهید ناجیان را، آن هم به شدت ندیده بودم. خیلی بیقراری میکرد. طبیعتاً همه مسئولیتها به دوش شهید ناجیان میافتاد.
*از انبار رزمندهها به من اورکت نداد
ایشان به شدت متشرع و منضبط بود. سرمای خوزستان بسیار سرمای استخوانسوزی بود. من در رامهرمز بیمار شدم و اورکت هم در انبار اهواز پر بود. گفتم یکی از این اورکتها را به من بدهید، بلکه سرما خوردگیم بهتر شود. شهید ناجیان گفت "اینها فقط متعلق به کسانی است که دارند در خط مقدم میجنگند. من باید بروم و به آقای جزایری بگویم، اگر ایشان اجازه داد، اورکت را به تو میدهیم". حالا را با آن موقع مقایسه کنید. بالاخره یکی از بچهها اورکتش را به من داد تا خودم را گرم کنم.
یکی از ویژگیهای بارز ناجیان این بود که بسیار مهربان و دلسوز بود و پرکار و در عین حال عارف بود. بگذارید خاطرهای را برایتان تعریف کنم. ما موقعی رامهرمز بودیم، سعی میکردیم هرجور شده پنجشنبهها عصر خودمان را برسانیم به اهواز. شهید ناجیان در هر شرایطی که بود، باید عصر پنجشنبه، آن هم بعد از اینکه همه مردم از قبرستان بیرون میرفتند، خودش را به مزار شهدای اهواز میرساند. اذان را که میگفتند دیگر کسی آنجا نمیماند.
*خوشا به حال آنهایی که با شهادت رفتند
من این مسئله برایم سؤال شده بود و خیلی هم با هم رفیق بودیم. یک روز بالاخره گفتم «حسین جان! همه مردم رفتند. بیا ما هم برویم.» گفت، «نمیدانی چه صفایی دارد!» آن روزها البته خیلی رسم نبود که همه اینجور حرفها را بزنند. به حالا نگاه نکنید که همه کسانی که با آنها مصاحبه میکنند یا در فیلم و سریالها نشان میدهد، عارف شدهاند!
شهید ناجیان هم همان یکبار، مکنونات قلبی و درونی خود را کمی بروز داد و دیگر هیچوقت از این عوالم با کسی حرف نزد. فقط همان یکبار موقعی که در ماشین با هم برمیگشتیم، به من گفت "آنهایی که شهید شدهاند، خوشا به حالشان". متوجه شدم که حسین در عالم دیگری سیر میکند و اصلاً اینجا نیست. این حالت، به خصوص بعد از شهادت شهید طرحچی، قوت گرفته بود و این داستان سر مزار رفتن شهدای اهواز در غروبهای پنجشنبه، تا آخر عمرش ادامه داشت. بخش اعظم خاطرات آن روزها از یادم رفته. خیلی سال گذشته. در هر صورت این اولینبار بود که من ایشان را به این حال دیدم.
ما از قبل از جنگ تا سال 66 یعنی سه سال با هم بودیم و بعد از آن صحبتی که ایشان درباره شهادت کرد، حدود دو ماه بیشتر نگذشت که به شهادت رسید.
*جنازهاش را با وانت به تهران آوردم
جنازه ایشان را خودم با وانت آوردم تهران. قرار شد عملیاتی در منطقه سومار صورت بگیرد. یک ماهی میشد که در منطقه خبری نبود و من آمدم تهران. بحث باز شدن و نشدن دانشگاهها مطرح بود. چند نفر از دوستان به اهواز رفته بودند تا شرکت ملی حفاری را برای کار نفت راهاندازی کنند. از من دعوت کردند به آنجا بروم. من گفتم اگر آقای ناجیان اجازه بدهد، میآیم. ایشان گفت خودت میدانی. من داشتم استخاره میکردم که به جنگیدن ادامه بدهم یا آنجا بروم؟ راستش واقعاً دلم به حال جوانهای حالا میسوزد. ما دعوایمان سر این بود که به کجا برویم که «بیشتر» کار کنیم، این بندگان خدا دنبال راههایی میگردند که چه جوری از کار در بروند!
در هر حال گفتند عملیات در غرب صورت خواهد گرفت و در اینجا، مهارت و امکاناتی که در جنوب هست، وجود ندارد و شهید ناجیان به من گفت که سریع برو اهواز و مجموعهای از تدارکات را پر کن و بیاور. من با بهترین اکیپی که داشتم، راه افتادم و از جاده اسلامآباد ـ اندیمشک، امکانات را به کرمانشاه رساندیم. جبهه سومار یک منطقه کوهستانی بود و در آنجا من و شهید ناجیان در یک چادر زندگی میکردیم و من مسئول تدارکات بودم. برای اولین بار با شهید ساجدی آشنا شدیم که مسئول منطقه بود. شهید ناجیان مرا به ایشان معرفی کرد و کار را شروع کردیم. شهید ناجیان خیلی حالش عوض شده بود.
بیشتر با ما میجوشید و میخندید. شب آخر به شهید ناجیان اعتراض کردم که ما امکانات را فراهم کردهایم و ماشین نداریم که برای رزمندهها بفرستیم. شما همین چند تا ماشین را برمیدارید و به مأموریت میروید. بیایید این امکانات را توی ماشینهای شما بریزیم و ببرید و به رزمندهها بدهید، آنها خودشان میدانند که چه باید بکنند.
* خبر شهادتش را رادیو عراق هم اعلام کرد
یادم هست صبح آن شب آمد و به من گفت ما داریم میرویم. آنها سه نفر بودند که هر سه شهید شدند، شهید ناجیان، شهید رضوی و شهید اسداللههاشمی که هر سه در یک ماشین بودند. من هم از خدا خواسته تا توانستم توی ماشین آنها بار زدم و همه چیز گذاشتم که به رزمندهها برسانند. همان بارگیری و همان ماشین، آخرین دیدار ما بود.
ظهر بود که من داشتم به طرف نفت شهر میرفتم که دیدم شهید رضوی، ترک موتور تریل نشسته و دارد تنها میآید. فهمید من هستم، موتور را رها کرد و آمد کنار من نشست. پرسیدم ماجرا از چه قرار است که تنها بر میگردی؟ گفت والله ما با حسین قرار داشتیم. ما رفتیم به منطقه دیگری و او و اسدالله هاشمی به منطقه دیگری و سرقرار نرفتیم. برویم ببینیم چه شده. قرارشان در ارتفاعات مندلی بود. یادم هست که آرام رانندگی میکردم و او عصبانی شد و گفت بیا پایین، زیر آتش نمیشود اینطوری رانندگی کرد. خیلی هیجانزده بود. به منطقهای رسیدیم که شدیداً زیر آتش بود. گفت حسین قرار بود اینجا باشد، اما نیست. دنده عقب گرفت که برگردیم که دیدم ماشین شهید ناجیان آنجاست.
سربازی پشت فرمان نشسته بود. رفتیم دیدیم سقف ماشین سوراخ است و ماشین هم پر از خون است. از سرباز پرسیدیم بر سر این دو نفری که در این ماشین بودند چه آمده؟ گفت والله یکیشان خیلی داغون شده و گمانم شهید شد، اما یکیشان خیلی طوریش نشده بود. ما دیگر معطل نکردیم و برگشتیم. در مسیر دیدیم اسدالله هاشمی ایستاده. آنجا بود که فهمیدیم ناجیان شهید شده است.
جاده سومار جاده وحشتناکی بود. آن شب را نفهمیدیم چطور رانندگی کردیم. همان شب رادیو عراق اعلام کرد که فرمانده ستاد رزمی مهندسی ایران شهید شد.
شب آنجا ماندیم، تشییع جنازهای در اسلامآباد و بعد در کرمانشاه انجام شد تا فردا شب. جنازه را عقب وانتی که من رانندهاش بودم گذاشتیم. نامه لازمه را گرفتیم. شب تا صبح در راه بودیم و ساعت پنج صبح رسیدیم به تهران و جنازه را به ساختمان جهاد در خیابان طالقانی بردیم. باران هم میآمد. جنازه را در راهروی ورودی گذاشتیم که باران نخورد تا پزشکی قانونی باز شود و برویم و جواز دفن بگیریم.
رفتیم پزشکی قانونی. خانواده شهید مرا میشناختند. برادرش آقای رضا ناجیان که مسئول انتشارات فرهنگی رسالت، برادر دیگرش هم پزشک و با من آشنا بود. دست برادرش را گرفتم و بالای سر جنازه بردم. برادر پزشکشان میخواست ببیند ترکش به کدام نقطه از بدن اصابت کرده ولی نمیتوانست پیدا کند. من چون دیده بودم سقف ماشین سوراخ شده، به او گفتم که احتمالاً ترکش به سر یا گردنش خورده و به او نشان دادم و بالاخره او قانع شد. آن موقع حساسیت خاصی روی این مسئله بود، چون از لحاظ اثبات نحوه کشته شدن یا شهادت، کشور نظم و دقت حالا را نداشت و دکتر هم به همین دلیل حساسیت به خرج میداد.
*با ناباوری از خودم میپرسیدم که آیا من دارم جنازه حسین را میبرم؟
در تمام طول راه که جنازه را میآوردم با ناباوری از خودم میپرسیدم یعنی من دارم جنازه حسین را میبرم. حال خوبی نبود. یکی از سختترین و وحشتناکترین ضربههای روحی زندگی من بود، چون خیلی با هم صمیمی بودیم.
مطلب بعدی :
وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود