رکاب آفرینش را نگین هستی، پیمبر جان!
ستون آسمان ها و زمین هستی، پیمبر جان!
تو را با دست خود چیده خدا از باغ «ما أدراک»
نمی فهمم تو را که دستچین هستی، پیمبر جان!
جهان گردی است که از یک تکان دامنت برخاست
جهان جسم است و تو جان آفرین هستی، پیمبر جان!
نه تنها چرخ این دنیا به دستان تو می چرخد
که فرماندار روز واپسین هستی، پیمبر جان!
حصیری ساده و پوسیده فرش زیر پایت بود
اگرچه ساکن عرش برین هستی، پیمبر جان!
همان آغوش در آغوش باشد «قاب قوسین»ات
تو با ذات خداوندی عجین هستی، پیمبر جان!
همه پیغمبران، عیسی و موسی، نوح، ابراهیم
خبر دادند؛ ختم المرسلین هستی، پیمبر جان!
کسی که پشت بر تو کرد اسیر سایه خود شد
در این ظلمت سرا نور مبین هستی، پیمبر جان!
کتابت هست، نورت هست، احساس حضورت هست
نمی دانم کجا اما یقین، هستی! پیمبر جان!
تو را کفّار جاهل هم قبولت داشتند آقا
که بودی شُهره در شَهرت: امین هستی! پیمبر جان!
نیفتد چین به پیشانی تو از این جسارت ها
کف موج است و تو دریا جبین هستی، پیمبر جان!
نگیرد پنجه گرگان به روی نور افشانت
تو ماهی و فراتر از زمین هستی، پیمبر جان!
همان ماهی که طوفانی کند دریای امّت را
خروش موج های مسلمین هستی، پیمبر جان!
«أشدّاء علی الکفّار» ما را یادشان رفته
تو از بس «رحمه للعالمین» هستی، پیمبر جان!
همین خُلق عظیمت مفلسان را می کند گستاخ
همین بودی از آن اول، همین هستی، پیمبر جان!
به یک آن جذبه ی مهری، به یک آن آیه ی قهری
به وقتش آنچنان و اینچنین هستی، پیمبر جان!
اُحد یک بار بود و بدر و خیبر می شود تکرار
تو دست فتح حق در آستین هستی، پیمبر جان!
هلا! باشد جواب دشمنت با حیدر کرّار
تو هستی امیرالمومنین هستی، پیمبر جان!
شاعر: محمد رسولی