سیدناصر حسینیپور گفت: زمانی که در آستانه آزادی بودیم من و همراهانم را به خاطر خواندن زیارت عاشورا به کربلا نبردند. افسر استخباراتی به ما گفت: با خواندن زیارت عاشورا زیارت قبر حسین(ع) را به گور خواهید برد.
به گزارش فارس، مصاحبه با سیدناصر حسینیپور هم سهل هم ممتنع؛ آسان از این لحاظ که حافظه بسیار خوبی دارد و بعد از گذشت این همه از اسارت هنوز خاطرات خود را با ریزترین جزئیات به خاطر میآورد. سخت از این جهت که محافظهکار است و نسبت به مصاحبههای خود بسیار حساس. هنوز هم بعد از گذشت دو دهه تحشیهنویسی میکند و یادداشتنویسی را به یک سنت در زندگی خود تبدیل کرده است. حسینیپور بعد از مصاحبه اصرار داشت که متن مصاحبه را پیش از انتشار بخواند و این کار را انجام داد و با دقت تمام متن را بار دیگر بازنویسی کرد. او هنوز هم به مانند یادداشتهای زندان با مداد در حاشیه کاغذها مینویسد و این کار را با وسواس فراوانی انجام میدهد .
مصاحبه با سید ناصر حسینیپور به مناسبت سالروز آزادی اسرا از عراق انجام شد که با اندکی تاخیر از نظر میگذرانید:
* متاسفانه من قدر عصای خود را ندانستم/ التماس کردم تا به جبهه اعزام شدم
به عنوان اولین سوال آیا هنوز آن عصایی را که به شما کمک کرد تا یادداشتهای خود را داخل لوله آن مخفی کنید تا با خود به ایرن بیاورید را نگه داشتهاید؟
این عصار را پس از ورود به ایران، تا سال 1372 به همراه داشتم. در این سال پای یکی از پسرعموهای من در حین بازی فوتبال شکست و من عصا را به او امانت دادم تا از آن استفاده کند. فکر میکردم او از این عصا نگهداری خواهد کرد و خوب که شد به من پس خواهد داد اما در سال 1380 که عصا از وی خواستم، متوجه شدم که وی عصا را گم کرده و هر چه گشتیم نتوانستیم اثری از آن پیدا کنیم.
متاسفانه من قدر این عصا را ندانستم. این عصا یادآور خاطرات زیادی برای من بود و من در بازگشت از عراق در یک لنگه این عصا نام 780 نفر از کسانی که در زندانهای مخفی عراق بودند را مخفی کرده بودم تا تحویل مقامات هلال احمر ایران بدهم. در لنگه دیگر این عصا نیز رمزها و کدهایی که هر کدام گرا و آدرس خاطرهای خاص بود را نگهداری کرده بودم. کدها و رمزهایی که بر حسب روز نوشت و ایام هفته نوشته شده بود. بیشتر اسمها و نکاتی را که احتمال میدادم فراموشم شوند را در این دفترچه کوچک جیبی نوشته بودم. دوست داشتم از زندان عراق که آزاد شدم، این دفترچه کوچک جیبی را به عنوان یادگاری داشته باشم.
آقای حسینیپور عکسهایی که از شما قبل از اسارت دیده میشوند بسیار جوان هستند و در کتاب هم اشاره کردهاید که از مکانی به غیر از محل زندگی خود به جبهه اعزام شدهاید. چگونه توانستید با آن سن کم و در 14 سالگی به جبهه اعزام شوید؟
تلاش من از شهرستان محل سکونتم شهر گچساران از توابع استان کهکیلویه و بویراحمد، برای رفتن به جبهه بیفایده بود. هر چه شناسنامه جعل کردم و هر راهی را که ممکن بود امتحان کردم اما نتواستم به جبهه بروم. من بارها غیبتهای یک ماهه یا بیشتر از خانه داشتم. در همان دوران برای اینکه امورات خود را بگذرانم در نانوایی هم کار میکردم و کارهای نیمه وقت انجام میدادم تا پولی پسانداز کنم و به دیگر شهرها و استان های همجوار بروم تا شاید برای رفتن به جبهه ثبت نامم کنند. به شهرهای دهدشت، بهبهان، نورآباد و شیراز رفتم شاید ثبت نامم کنند، موفق نشدم. سماجت بسیاری به خرج دادم تا اینکه سرانجام از طریق یاسوج به جبهه اعزام شدم.
آن وقت آنجا ممنوعیتی برای شما قائل نشدند؟
من آنجا زیاد التماس کردم و دست فرماندهای به نام نوربخش را بوسیدم. دستش را که بوسیدم و زیاد گریه کردم از نظر روحی به هم ریخت. دستم را گرفت و مرا برد پیش مسئول اعزام نیروی بسیج و گفت: این سید رو با مسئولیت من ثبت نام کن. این را که گفت به تمام آرزوهایم رسیده بودم. فکر میکردم دارم خواب میبینم.
* به ما(پدرم و برادرانم) میگفتند گروه 1+ 5
آقای نوربخش هنوز در قید حیات هستند؟
بله این فرمانده در قید حیات است و برادر دو شهید هستند. البته من از چند سال پیش با وی آشنایی داشتم. از سن دوازده سالگی که به اردوهای دانشآموزی به یاسوج میرفتم همیشه فعال بودم و در مرکز توجه او بودم. این ارتباط من با نیت برقرار شده بود و همیشه دوست داشتم چنان فعال باشم که دل او را بدست آورم و نهایتا از این ارتباط استفاده کنم و بالاخره همین طور شد و در سال 1365 توانستم از این ارتباط بهره ببرم و با توصیه او به جبهه اعزام شوم.
سوالی هم در مورد خانواده شما، چه شد که از خانواده شما 6 نفر به جبهه رفتند و این شاید یکی از موارد نادر باشد که در دوران دفاع مقدس اتفاق افتاده باشد؟
پدرم و پنج تن از فرزندانش در جبهه حضور داشتند و هر یک در مسئولیتهای مختلفی قرار داشتند؛ از فرمانده گردان گرفته تا تخریبچی و تکتیر انداز. بعدها یک دوست عزیزی تعبیر 1+5 را برای خانواده ما بکار برد. به نظر من حضور رزمندهها به همراه پدر و مادرشان بود که ما توانستیم کمر صدام و اربابان آنها را بشکنیم. پدر من یک کشاورز روستایی بود اما پنج فرزندش جبهه رو شدند و هرکدام در مسئولیتهای مختلفی در دفاع مقدس حضور پیدا کردند.
در کتابتان خواندم از این جمع شش نفره پنج برادر و پدر، یک شهید، سه جانباز و دو آزاده تقدیم اسلام کردید؟
بله برادرم سید هدایتالله که جانشین واحد اطلاعات و عملیات تیپ 48 فتح بود که در کردستان شهید شد. برادرم سید قدرتالله که فرمانده گردان مالک اشتر بود جانباز و آزاده سیاسی دوران انقلاب است. برادر دیگرم سیدنصرتالله که مسئول محور اطلاعاتی لشکر 19 فجر بود، جانباز است. من هم جانباز و آزاده و مفقود الاثر بودم. پس میشود یک شهید، دو آزاده و سه جانباز اگر خدا قبول کند.
* خواندن زیارت عاشورا مانع رفتن ما به کربلا شد
آقای حسینی آیا بعد از رهایی از اسارات، به زیارت عتبات عالیات رفتید یا خیر؟
من بعد از آزاد شدن دیگر به عراق نرفتم. زمانی که در آستانه آزادی بودیم بسیاری را به کربلا بردند، اما من و همراهانم را به خاطر خواندن زیارت عاشورا به کربلا نبردند. بعثیها نسبت به خواندن زیارت عاشورا فوقالعاده حساس بودند، به همین خاطر آن زیارت عاشورا باعث شد ما از نعمت زیارت آقا امام حسین(ع) بیبهره شویم. این تهدید را در ابتدا ما جدی نگرفتیم. یک افسر استخباراتی در اردوگاه 13 رمادی حین خواندن زیارت عاشورا به ما گفت: با خواندن زیارت عاشورا زیارت قبر حسین(ع) را به گور خواهید برد. همین طور هم شد.
* هنوز هم به یاد آوردن خاطرات عراق برای من دردناک و زجرآور است
در طی این بیست و چند سال که از عراق آزاد شدم، قسمت نشد که به کربلا بروم. هنوز هم به یاد آوردن خاطرات عراق برای من دردناک و زجرآور است؛ وقتی خاطرات اسارت را به یاد میآورم خیلی زجر میکشم و تداعی خاطرات آن روزها خیلی دردآور و تلخ است. بیشتر شبها خواب آن آدمها و و کابوس آن روزها رهایم نمیکند. امسال قسمت شد تا همراه دکتر سعید جلیلی و تیم مذاکره کننده وی به عراق بروم و بالاخره زیارت کربلا، سامرا و نجف برای اولین بار در طول زندگی نصیب من شد.
* برادرم 387 نوار از آهنگران در آرشیو خود داشت
شما از همان کودکی به نوحههای حاج صادق آهنگران علاقه داشتید و بعدها کاستهای خود را که مجموعه کاملی بود به وی دادید. آیا هنوز هم نوحه میخوانید؟
من هنوز هم اشعار حماسی حاج صادق را در پایان سخنرانیهایم میخوانم، اما بیشتر در جاهایی که فضای آن باشد.
متاسفانه از آن همه نوحهخوانیهای من در عملیاتهای مختلف تنها یک فیلم در آرشیوها باقی مانده. علاقه بیش از حد من به حاج صادق آهنگران به علاقه برادر شهیدم هدایت الله برمیگردد. هدایتالله یک قفسه بزرگی داشت و در طبقات این قفسه فقط نوار دیده میشد که دوازده طبقه آن نوارهای حاج صادق و دو طبقه آن نوارهای مرحوم حاج آقا شیخ کافی بود. زمانی که من به جبهه اعزام میشدم 387 نوار از آهنگران در قفسه بود. این تعداد به اواخر سال 1365 و عید 1366 باز میگردد.
همه نوحههای حاج صادق بر روی نوارهای مشکی راکس و سونی قرمز رنگ ضبط شده بودند و بعد از آزادی ام در سال 1375 آوازه این مجموعه نوارها به گوش حاج صادق هم رسیده بود. برادرم هدایتالله برای تهیه این نوارها سفرهای 50 کیلومتری را طی میکرد و چند برابر قیمت یک نوار برای آن هزینه میکرد.
* در بیمارستان شعرهای خطرناک حاج صادق را میخواندم
در زمان اسارت من اشعار بسیاری از حاج صادق را برای بچهها میخواندم. اشعار خطرناکی که برایم دردسر ساز میشدند و در کتاب خاطرات اینگونه زیاد دارم. اشعاری «ما سر صدام بر سنگ ندامت میزنیم» یا «با هر که علیه ما به پا خواست آماده رزم بیامانیم» یا «ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر» یا «بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت / از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت/ پیش ای رزمنده که این خانه از دشمن باید گرفت» و...
بعضی وقتها افسران عراقی با شنیدن این شعرها مرا اذیت میکردند و پا روی پای قطع شده من میگذاشتند. در بیمارستان الرشید بغداد وقتی شعرهای حاج صادق را میخواندم و لطیف این شعرها را برای بعثیها ترجمه میکرد، آنها به لطیف که مترجم من بود میگفتند لطیف تو شعرهای این آدم را درست برای ما ترجمه نمیکنی. این آدم در شعرهایش از قدس، حسین، کربلا اسم میبرد. تو وقتی ترجمه میکنی این اسمها را نمیگویی.
لطیف میگفت: سید ناصر، تو به من بگو به جای حسین و قدس و کربلا چه کلماتی را ترجمه کنم. آخر این اسمی است که بشود برای آن اسمی، کلمهای یا چیز دیگری ترجمه کرد. من دیدم که با ادامه این روند کار دست لطیف میدهم و اعتمادی را که به این فرد داشتهاند را زیر سوال میبرم، در نهایت از خواندن شعرهای حاج صادق در بیمارستان الرشید گذشتم.
آیا این نوارها را از حاج صادق تحویل گرفتید؟
نه آنها را برای همیشه تحویل حاج صادق دادم. من هیچ وقت در زندگی باورم نمیشد که نوارهای آهنگران به خودش بازگردد. حتی فکر نمیکردم روزی با حاج صادق آهنگران این گونه رفیق شوم. حاج صادق را همه شهدا و رزمندگان دوست داشتند.
* فکر نمیکردم کتاب این چنین بازتابی داشته باشد/ وبلاگی برای کتاب خود درست کردهام
بازتاب این کتاب بعد از انتشار چگونه بود؟ آیا فکر میکردید که این کتاب تا این اندازه تاثیرگذار باشد؟
فکر نمیکردم بعد از شش ماه کتاب به چاپ بیست و یکم برسد. فکر میکردم نهایتا طی دو سال به چاپ سوم برسد. نظر خیلیها را در وبلاگ شخصیام «اینجا سیدناصر حسینیپور مینویسد» را خواندهام. نظراتی که خستگی اسارت و نوشتن را از تن من زدود هر چند بیشتر این نظرات شخصی هستند اما خیلی از این نقطه نظرات را میتوان خواند.
استقبال از کتابهای این چنینی نشان میدهد که مردم هنوز هم بعد از گذشت 20 سال از جنگ، به موضوع ادبیات مقاومت علاقه بسیاری دارند. من در این کتاب تلاش کردم از بچگیام فرار نکنم، رو راست باشم و بعنوان یک نوجوان شانزده ساله هر جایی که کم آوردهام آن را به طور صریح و با صداقت بیان کردهام.
* بچههای شمال میخواستند به زلزلهزدگان روبار و منجیل خون اهدا کنند
زمانی که در اسارت بودید زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد. اسرا نسبت به این واقعه چه واکنشی داشتند؟
در دوران اسارت در اردوگاه ما بچههای شمال بیشتر از جاهای دیگر بودند و وقتی زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، در آن تاریخ بچههای شمال با هم مشورت کردند و آمدند جلوی اتاق افسر نگهبان صف کشیدند. آنها گفتند میخواهند با فرمانده ارشد اردوگاه سرگرد خلیل ابراهیم کاظم صحبت کنند. وقتی فرمانده آمد آنها اعلام کردند که میخواهند خون بدهند. این آدمهایی که رنگ زردیشان نشان از کم خونی و ضعف جسمیشان بود، و حتی وقتی برای یک وعده در زندانهای عراق سیر غذا نخورده بودند، آمده بودند و میخواستند برای زلزله زدگان شمال خون اهدا کنند.
سرگرد خلیل گفت: شما که خونی برای اهداء ندارید، و اگر خونی هم باشد باید نفس بکشید و زنده بمانید تا شما با یک اسیر عراقی مبادله شوید. از سوی دیگر ما با دولت ایران ارتباطی نداریم که خون شما را به ایران بفرستیم. بچههای شمال گفتند: زمانی که ما به جنگ آمدیم قصد داشتیم خون خودمان را برای وطنمان فدا کنیم و الان هم که زنده هستیم حاضریم برای زلزلهزدگان شمال همین مقدار خونی را که داریم اهدا کنیم. چنین جلوههای زیبایی در زندانهای عراق زیاد دیده میشد.
* مرتضی سرهنگی «پایی که جا ماند» را 4 بار پیش از انتشار خواند
در یکی از مصاحبهها عنوان کرده بودید که آقای مرتضی سرهنگی نقش مهمی در انتشار این کتاب داشت. آیا در مراحل چاپ این کتاب آقای سرهنگی نظر خاصی در مورد این کتاب داشتند؟
آقای سرهنگی برای انتشار این کتاب به یاسوج سفر کرد. وقتی کتاب را خواند به یاسوج آمد. به نظر من نام مرتضی سرهنگی و ادبیات مقاومت به یکدیگر گره خوردهاند. نمیشود به ادبیات مقاومت ایران نگاه کرد و نام مرتضی سرهنگی را در آن ندید. علاقهای که به این آدم دارم به خاطر 611 کتابی است که در حوزه ادبیات مقاومت با همت و مدیریت خوب وی منتشر شده است. سرهنگی کتاب من را پیش از انتشار 4 بار خواند و در مورد آن نظر داد که مثلا در مورد برخی شخصیتها بیشتر توضیح بدهم یا اینکه پانوشتی در مورد فلان حادثه یا شخصیت بنویسم. من از نقطه نظرات عالمانه ایشان بهره بردم.
مقام معظم رهبری در مورد مرتضی سرهنگی میگوید: شاعران در گذشته در وصف صاحبان زر و زور و تزویر شعر میسرودند اما اگر من شاعر بودم قصیدهای در وصف آقای سرهنگی و بهبودی میساختم. این سخنان رهبری جایگاه ویژه او را در ادبیات مقاومت میشناساند.
* از دو فصل ابتدایی کتابم قرار است فیلم ساخته شود/ بقیه بخشهای کتاب هم سریال میشود
بعد از انتشار و بازتاب خوب آن آیا تصمیمی گرفته نشده که فیلمی از این اثر ساخته شود؟
در حال حاضر فیلمنامه این اثر را آقای محمدمهدی عسگرپور نوشته است و در حوزه هنری به تصویب رسیده است. قرار است فیلم را هم خود آقای عسگرپور کارگردانی کند. البته این فیلم مربوط به دو فصل اول کتاب است. قرار است برای فصلهای بعدی کتاب در قالب یک سریال به موضوع پرداخته شود. بحث ترجمه این اثر به سه زبان زنده دنیا هم در دستور کار حوزه هنری قرار دارد.
* پدرم گفت اگر ناصر برگشت، من هم میروم سر قبر پدرم و او را به خانه میآورم
یک سوال دیگر در مورد لحظه ورود به ایران، پدر شما وقتی خبر بازگشت شما از اسارت را شنیدند چه واکنشی داشتند؟
زمانی که به پدرم اطلاع دادند که من زنده هستم، سخنی گفت که هنوز هم به عنوان یک جمله معروف از پدرم در فامیل ما نقل محافل است. پدرم گفت: اگر سید ناصر برگشت، من هم میروم سر قبر پدرم، سید منصور، و او را به خانه میآورم. یعنی اگر سید ناصر برگشت، پدر من هم که سالهاست فوت کرده زنده میشود و بر میگردد خانه. زنده بودن من این هم برای پدرم غیر قابل باور بود.
اولین دیداری که با یکدیگر داشتید چگونه بود؟
وقتی من وارد باشت شدم، کوچه خیلی شلوغ بود و مردم گاو و گوسفند میکشتند. وقتی به نزدیکی خانه رسیدیم جمعیت یک فضایی را باز کرد تا من و پدرم همدیگر را ببینیم. پدرم به محض دیدن من بدون اینکه متوجه پای قطع شده من باشد، فقط به صورت من نگاه میکرد. بیش از یک ربع من را در آغوش گرفته بود و با هم گریه میکردیم و مردم هم با دیدن این صحنه، دیدار این پسر و پدر، همه گریه میکردند.
از همان ابتدای آزاد شدن در مدارس به اشاعه فرهنگ انقلاب پرداختم
بعد از بازگشت چه کردید؟
از همان روزی که آزاد شدم سعی کردم پیام رسان فرهنگ شهدا و آزادگان باشم. من هر سالی نزدیک به 100 سخنرانی در مدارس مختلف برای جوانان و نوجوانان داشتم. من از همان ابتدای آزادی این رسالت را بر دوش خودم احساس کردم. همانگونه که در اسارت نیز این احساس مسئولیت را داشتم. در سالهای بازگشت بیش از 1000 سخنرانی در مدارس و محافل مختلف ایران انجام دادم و هزاران نامه از این دانشآموزان دریافت کردم. این سخنرانیها سازماندهی نشده بود و افراد مختلف بر اساس شناختی که از من داشتند از من تقاضای سخنرانی در مکانهای مختلف را میکردند. برای من ترتیب میدادند.
به عنوان آخرین سوال، کتابی که اخیرا مطالعه کردید چه نام داشت؟
من در ایام ماه مبارک رمضان کتاب «نامههای فهیمه» را خواندم. کتاب ارزشمند، تاثیرگذار و کم حجمی است. این کتاب عشق واقعی و پاک زن و شوهری که قلم بسیار زیبایی داشتند را نمایش میدهد. یکی از آنها در خانه و دیگری در سنگر برای همدیگر نامه مینوشتند. من فکر میکنم اگر دختر امروزی میخواهد عشق واقعی را بشناسد و الگوی واقعی برای خود پیدا کند باید «نامههای فهمیمه» را بخواند.