سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 52
  • بازدید دیروز : 48
  • کل بازدید : 948295
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/9/9    ساعت : 4:23 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،

 اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تکرار می‌کردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» که ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن کماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیک بود که قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»


 

اسارت

 

فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقه‌‌ی شمال فکّه، تک‌تیرانداز یکی از گردان‌های خط شکن لشکر «31 عاشورا» بودم. نیمه‌شب بعد از حماسه‌آفرینی بسیجی‌های عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... که نیروهای رزمی‌شان را برای جنگ با ایران می‌فرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقی‌ها سنگر می‌گرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور کردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.

در یکی از عملیات‌ها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمب‌باران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بی‌اهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. این‌چنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه می‌کردند، تیپ «بدر» را شکل دادند.

پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردان‌های هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاک‌سازی کنیم. ابتدا عراقی‌ها را به اسارت فرا می‌خواندیم. اگر مقاومت می‌کردند، نارنجکی داخل سنگرشان می‌انداختیم؛ سپس سنگرها را پاک‌سازی می‌کردیم.

با این‌که شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»

و... منظورم این بود که تسلیم شوید. کسی جواب نداد. خیلی تشنه‌ام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا می‌شد. وقتی دیدم صدایی نمی‌آید و کسی خارج نمی‌شود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لوله‌ی داغ اسلحه را پشت سرم احساس کردم. آرام‌آرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط می‌دانم عراقی نبود.

اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تکرار می‌کردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» که ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن کماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیک بود که قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»

بدون آن‌که بدانم اصلا چه می‌گویم، این جمله را تکرار می‌کردم. او لبش را گزید و با چهره‌ی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...»

 

و چند تا فحش عربی نثارم کرد. بدون آن‌که بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم: «نعم، نعم یا سیدی!»

با پوتین‌های بزرگش لگد محکمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرف‌تر افتادم. من هم میان ناله‌ام طوری که متوجه نشود، به ترکی بهش گفتم: «اِشَّگ آدام.»

یک مرتبه گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم. چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود. شاید با خودش فکر می‌کرد که این بسیجی‌های  نوجوان چه‌قدر شجاع و با ایمان‌اند که مدام تکرار می‌کنند: الدخیل الخمینی...

تازه دوزاری‌‌ام افتاده بود که ای دل غافل، من باید برعکس می‌گفتم، تا آمدم بگویم لا ...، به گمان این‌که دوباره می‌خواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت: «اُسکوت.»

و انگشتش را به اشاره‌ی هیس مقابل لب‌هایش گرفت. آماده‌ی شلیک بود. چشم‌هایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را می‌خواندم و کم‌کم از او فاصله می‌گرفتم که ناگهان صدای تیری آمد. بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد که مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی خاکریز کوبید. چشم که باز کردم دیدم بسیجی‌های لشکر «علی‌بن ابی‌طالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن غول بی‌شاخ و دم در گوشه‌ای به خاک افتاده و به درک واصل شده است.

ظاهراً آنان ماجرای مرا دیده بودند، هی با خنده می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟ الموت لصدام، هان؟»

و مدام تکرار می‌کردند. یکی از آنان که مسن‌تر بود، صورتم را بوسید و بازویم را بست. بعد مرا راهی عقب کرد. از فردای آن روز بچه‌های گردان تا به یکدیگر می‌رسیدند، می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟»

و دیگری جواب می‌داد: «الموت لصدام، هان؟»

و این قضیه اسباب خنده و شادی بچه‌های گردان را تا مدت‌ها فراهم کرده بود.

 

 





مطلب بعدی : وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود       


پیامهای عمومی ارسال شده