سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 156
  • بازدید دیروز : 48
  • کل بازدید : 948399
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/9/9    ساعت : 9:15 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،
چهارشنبه 91/3/24 8:34 ع

گمانش افتاده بود لیاقت ندارد. می‌گفت: «یا اسمع السامعین! صدای منو می‌شنوی و جواب نمی‌دی! منو زیر تیغ بی‌اعتنایی‌ات نمیران. اگر پس فردا جنگ تموم شد، من...»

 به گزارش فارس، تازه به جبهه آمده بود و عقیده داشت هیچ چیزی جز شوق شهادت او را نمی‌توانست به جبهه بکشد.
 
استعداد خاصی در تیراندازی و گرفتن گرا داشت. معمولاً از گروه جدا می‌شد و به نقاط ویژه‌ای برای گرفتن و مخابره گرای دشمن می‌رفت. هر کس از کار او تعریف می‌کرد، می‌گفت: «من بی‌لیاقت گرای دشمنو می‌گیرم، اما شما گرای شهادت رو.»
 
یک روز پشت خاکریز، زیر رگبار پی در پی دشمن، در حالی که از ترس، چهره‌اش خیس عرق بود، به یکی از بچه‌ها گفته بود: «عن‌قریب که همه‌مون شهید بشیم.» و او جواب داده بود: «شهادت بسته به امر حق و لیاقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتی پشت تریبون زندگی و شهادت دادی که من بندة خدا هستم، آن‌وقت پشت خاکریز هم که نباشی، شهد شهادت را می‌تونی تجربه کنی. در ثانی، بعضی‌ها تانک خدا هستن، مهمات خدا و نمایندة خدا هستن. خدا نمی‌خواد به این زودی از کار بیفتن و عزل بشن.»
 
روزهای سخت جنگ می‌گذشت. رفقایش یکی یکی شهید شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه کرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعایش نرسیده بود: «شهادت!»
 
گمانش افتاده بود لیاقت ندارد. می‌گفت: «یا اسمع السامعین! صدای منو می‌شنوی و جواب نمی‌دی! منو زیر تیغ بی‌اعتنایی‌ات نمیران. اگر پس فردا جنگ تموم شد، من...»
 
 
جنگ در 27 مرداد 1367 با آتش‌بس متوقف شد و بدن او با همة آن جانفشانی‌ها، حتی کوچک‌ترین زخمی برنداشت. او به صحنة زندگی معمولی‌اش بازگشت و توی شهر، یک بنگاه مسکن دست و پا کرد و مشغول معامله خانه شد. بعضی وقت‌ها با خودش فکر می‌کرد: «کاش خانه‌های ما با همه آرامش و راحتی‌شان ذره‌ای بوی سنگر می‌داد. این مردم گاهی وقت‌ها برای خرید خونه چه کارها که نمی‌کنند. نمی‌دونن که تو دنیا مسافرن.»
 
 اما کم‌کم سیل روزمرگی و بوی مادیات او را هم از هوای جبهه‌ها جدا کرد. دیگر دشمن نبود، جنگ نبود، خمپاره نبود که شهادت را به یاد او بیاورد. نمازهایی که با شور و شعف می‌خواند، حالا بعضی وقت‌ها قضا می‌شد. به شدت فکر مادیات بود.
 
چند سالی می‌شد که قرآن و دعای کمیل و زیارت عاشورا، او را یاد آن شوق شهادت نینداخته بود؛ تا اینکه یک زوج جوان به بنگاهش آمدند... سند خانه‌ای را که از او خریده بودند با عصبانیت به او دادند و مرد جوان گفت: «این سند جعلی‌یه. با شناختی که بنده از شما دارم مطمئنم خودتون هم از این موضوع بی‌خبر بودین. اگه ما آمدیم اینجا به خاطر معرفی پدرم بود. همین چند روز پیش تو سفر کربلا شهید شد. اسم شما توی وصیت‌نامه‌اش هم هست. نوشته سلامشو بهت برسونیم.»
 
او که صورتش خیس عرق شده بود، وصیت‌نامه را گرفت و نگاه کرد: «پسرم! قباله و سند وجود ما دست خداست. اگه با مُهر گناه جعلش کردی، تعجب نکن که یه تیکه جهنمو بهت بدهند. پسرم! کسی لیاقت شهید شدن داره که پشت تریبون زندگی رودرروی خدا بتونه با عملش شهادت بده که من بندة توأم، نه فقط پشت تریبون جنگ... پسرم! شهادت را در عرصة بزرگ زندگی در پیشگاه خدا پیدا کن، نه در عرصة جنگ و دامن دشمن... سلام مرا به همسنگرم (...) برسونید و بگید بارها برای رسیدنش به آرزوی بزرگش دعایش کردم.»
 
 
 
حرف‌های خودش بود. حرف‌هایی که مثل الهامات غیبی در راز و نیازهای جبهه آموخته بود. عرق شرمندگی از صورتش می‌چکید. گفت: «راستی راستی که نباید گرد و غبار فراموشی را فراموش کرد. خمپارة نسیان، از سلاح‌های شیطونه.» و آنگاه به خاطر می‌آورد که در ایام جنگ چطور با زیارت عاشورا، دعای توسل و کمیل و نماز شب، به چاشنی وجودش ضربه می‌زد تا بی‌کار نماند و وجودش را وقف خدا نگاه دارد. از آن جوان معذرت‌خواهی کرد و کارش را درست کرد و حلالیت طلبید. سر ظهر بود. صدای اذان به گوش می‌رسید. این بار فراموش کرد درِ بنگاه معاملاتی‌اش را قفل کند.
 
چند روزی بود که با کاروان راهی کربلا شده بود و همسایه‌ها می‌دیدند که حجله‌ای بر در مغازة او نصب شده است





مطلب بعدی : وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود       


پیامهای عمومی ارسال شده