علی حاجی زاده، بسیجی گردان مالک اشتر ، از قرارگاه عملیالتی سلمان در خاطرات خود لحظات بعد از ازادی خرمشهر را این گونه روایت می کند:
.... گردان مالک گلوگاه بصره را بسته بود و تمام نیروهای عراقی در خرمشهر محاصره شده بودند و گروه گروه اسیر می شدند. همه ی اهداف در اطراف خرمشهر تصرّف شده بود. نزدیک ظهر رزمندگان وارد شهر شدند و چند ساعت بعد خرّمشهر کاملاً آزاد شده بود. بچه ها از شوق اشک می ریختند و الله اکبر می گفتند. حالا خبری از رادیو پخش می شد که همه، 575 روز منتظر آن بودند، امام، خانواده ی شهدا و همه ی ملّت ایران شاد شدند و جشن گرفتند. حرف همه ی ملّت این بود: خرّمشهر آزاد شد. باورکردنی نبود، واقعاً تلخ ترین حادثه ی جنگ اشغال خرّمشهر و شیرین ترین لحظات و خاطره جنگ هم آزادی خرّمشهر بود. همه ی بچه ها از خوشحالی روی خاکریز می دویدند و الله اکبر می گفتند و همدیگر را بغل می کردند و می بوسیدند. دل مان می خواست همراه برادر احمد باباییی؛ فرمانده ی گردان وارد شهر می شدیم. امّا او پیش یاران شهیدش رفته بود. دلش برای آنها تنگ شده و رفته بود پیش مهدی اجاق، احمد سعادتمند، اسماعیل رضایی، حسین ملّا غلامی و ...
یاد حسین ملّا غلامی بخیر. با هم آرپیجی می زدیم. مرحله ی دوم رفت بالا و یک تانک را زد و خوشسحال فریاد زد: علی تانک را زدم. پریدم بالای خاکریز تا تانک را ببینم. فریاد زدم: آفرین حسین، آفرین. با صدای رگبار گلوله سرم را پایین آوردم، صدا زدم حسین. امّا جوابم را نداد. برگشتم دیدم حسین افتاده. نشستم بالای سرش و بوسیدمش. ما سه تا آرپیجی زن همیشه با هم بودیم؛ من، ملّا غلامی و سعادتمند. امّا حالا بدون آنها! نرفتم خرمشهر را ببینم. چقدر بدنمان خسته و شکسته شده بود. این چند هفته اندازه دوسال تلاش کرده بودیم. راهم را گرفتم و برعکس همه که می رفتند خرمشهر را ببینند با چند نفر دیگر به سمت اردوگاه برگشتم. باقیمانده بچه های گردان از خرمشهر آمدند. احساس غربت داشتیم. از گردان سیصد و پنجاه نفری مالک اشتر، حالا صد نفر هم سالم نبودند.
هر کس که وارد محوطه گردان می شد، بی اختیار گریه می کرد. نمی دانم گریه از شادی پیروزی بود یا از مظلومیت و تنهایی و داغ برادر و عزیزتر از برادر!
قبل از عملیات چون تدارکات کم بود، باباغلامی؛ مسئول بسیجی و مسن تدارکات گروهان، گاهی که بچه ها کمپوت می خواستند با بداخلاقی جواب منفی می داد. می گفت: فقط شب عملیات. شب عملیات هم آمد و به هر نفر یک کنسرو و یک کمپوت داد. امّا چون می دانستیم باید چند روز بجنگیم و مقاومت کنیم؛ به جای آنها، هر چه می توانستیم مهمّات برداشتیم. کمپوت ها را گذاشتیم و رفتیم. حالا بابا غلامی که دید اتاق ها خالی ار بچّه ها شده و گوشه ی هر اتاق هم چند تا کمپوت است، شروع کرد به گریه کردن. خودش را می زد. مثل پدرهای جوان مرده زار می زد. زبان گرفته بود: مهدی جان، حمیدم، دورتان بگردم بابا. کجایی اسماعیلم. بمیرم من که شما را اذیّت کردم. رضا جان، آقا هادی، بابا بیایید. خدایا! بچه هایم کجایند؟ خدایا! گل هایم پرپر شدند...
روضه ای به پا شد که دل همه را می سوزاند. گردان مالک اشتر حالا شده بود گروهان یا دسته مالک. جای ان فرمانده مهربان و قهرمان هم خالی بود. احمد بابایی هم نبود. فرمانده شجاعی که همیشه در خدمت اسلام و انقلاب بود.
همه ی بچه های گردان مالک روسفید شدند. هرچند که از آن تعداد باقی مانده هم، حالا تنها چند مانده اند، که همه یادگار فتح خرمشهر و روزهای سخت جنگند.
منبع: کتاب بهار 82، صفحه ی 963