اگر برگردم
سال 65 در "گیلان غرب، جبهه تاجیک" بودم. پیرمردى بود با حدود 65 سال سن. وقتى به او مى گفتیم حالا وقت استراحت شماست لااقل چند روز بروید مرخصى مى گفت: اگر برگردم مى ترسم قبولم نکنند. چیزى نگذشت که نامه اى از خانواده اش به دستش رسید که پسرش سخت مریض است و در بیمارستان بسترى. با اصرار برادران یک هفته مرخصى گرفت و رفت اما بعد از 24 ساعت آمد. گفت: به برادرزنم سپرده ام به کارش رسیدگى کند. بعدها در سنگر کمین در کنار خودم تیر مستقیم خورد و به شهادت رسید.
پرچم همیشه در اهتزاز
مهدى با پرچمى که بر دوش داشت و از خودش بزرگ تر بود، جلوى ستون حرکت مى کرد. به خاکریز رسیدیم، توقف کردیم و همه دور فرمانده حلقه زدیم. ایشان با اشاره و کنایه به مهدى فهماند که باید برگردد. همه شوکه شدیم، دلمان با دل او لرزید و او مات و مبهوت چند لحظه به نقطه اى خیره شد. سپس با اعتماد به نفس و خیلى مردانه فرمانده را از ستون بیرون کشید و با هم در گوشه اى خلوت کردند. بعد هر دو یک دیگر را در آغوش گرفتند و گریستند، اما نه براى جدایى. مهدى برگشت و ما آن قدر فهمیدیم که مدرکى نشان فرمانده داده و او را متقاعد کرده است. حرکت کردیم، در حین عملیات و روى یکى از تپه ها مهدى از پا افتاده بود و میله ى پرچم را داخل زخمى که ترکش خمپاره در شکمش باز کرده بود نهاده و به خواب ابدى فرو رفته بود. آن قدر مى دانستیم که فرمانده محور به او اجازه ى شرکت در عملیات را تا لحظه ى آخر نداده بود، اما بعد مقاومتش شکسته شد. بى اختیار و از سر کنجکاوى، جیبش را گشتم. دست خط پدرش را پیدا کردم. بعد از حمد و ثناى خدا و رسول (ص) نوشته بود: "این جانب... که سه پسر خود را در راه اسلام و قرآن داده ام به شما نیز به عنوان آخرین فرزند و بود و نبود خود اجازه مى دهم در جبهه شرکت کنید و به آن چه مرضى اوست برسید. والسلام"
برای شما اذان می گویم
سال 65 وقتى به جبهه مى رفتیم، در آن لحظات آخر یکى از برادران کم سن و سال را از صف بیرون کشیدند و او را از پادگان آموزشى به شهر بردند. از مرکز آموزش تا شهر شش کیلومتر راه بود. او دوباره با پاى پیاده برگشت و به پادگان آمد و دست به دامن مسئولین شد. این دفعه در پاسخ آنها که مى گفتند آخر تو خیلى کوچکى، چه کارى از دستت بر مى آید، مى گفت: من برایتان اذان مى گویم. براى بچه ها سرود مى خوانم. سرانجام با اصرار زیاد موفق شد و به منطقه آمد. بعد از سه ماه تسویه گرفتیم ولى او ماند و به مرخصى نیامد. مى گفت: من بیایم مسلما دیگر نمى گذارند برگردم. مدت یک سال منطقه بود تا سال 66 که به درجه رفیع شهادت رسید.
تظاهرات در خط
شب عملیات محرم [10/8/61- شرهانى، زبیدات، غرب عین خوش، جنوب شرقى مهران] بود. در مرحله سوم عملیات، تک تیرانداز بودم. اسلحه کلاشینکف داشتم که روى آن با خط درشت نوشته بودم: "حسن انصاریان". در اوج درگیرى اسلحه ام خراب شد. هر چه سعى کردم آن را درست کنم نشد. انداختمش زمین و با دست خالى- خدا شاهد است- زیر آن باران تیر و خمپاره شروع کردم به تکبیر گفتن. مثل الله اکبر گفتن در تظاهرات خیابانى. نمى دانم چرا. به حال خودم نبودم. ساعتى گذشت، به دوستم "حسن حسن پور" برخوردم که کارگر کارخانه بود. با تعجب پرسید: چرا دست خالى هستى، مگر اسلحه ندارى؟ گفتم: نه اسلحه ام گیر کرد. گفت: بیا این کلاش را بگیر، من امدادگرم، نمى خواهم. این را پیدا کردم. گرفتم و اتفاقا یک عراقى را با آن به جهنم فرستادم. صبح شد. در روشنایى چشمم افتاد به قنداق تفنگ. جل الخالق. اسلحه خودم بود. داشتم شاخ در مى آوردم. باورم نمى شد که دست تقدیر در میان آن همه آتش و وسعت منطقه عملیات دوباره این اسلحه را به من برساند. خدا را شکر کردم و آن را بوسیدم.