گفت: آرپیچی زن، من آرپیچی زن بودم ...
عراقی ها افتادند به جانش، بسیجی هم بود. حسابی کتکش زدند. زدندش ولی ها، تا دلشان می خواست، از کف گرگی گرفته تا مشت و لگد. تو آرپیچی زن بودی؟
تانک های ما را تو می زدی؟
همه ریخته بودند روی سرش، تا جا داشت، رمق داشت، حالی توی تنش بود، زدن. با مشت و لگد، باتوم، تخته کش می کردند تنش را، زدند و شل و شلخته و بی حال، با سر شکسته، لب و ابروی خونی، انداختنش یک گوشه... می نالید. آخ خدا. بی رحم ها، خدا از تون نگذره، یزید صفت ها. نوه های هند جگر خوار. پسرهای قطام. لعنت خدا بر شما. خدا ... خدا... خدا... بعد بی حس و بی حال، خدا رو همین طور تا بی نهایت می کشید تا آخر آسمان، تا ته بهشت ...
هر کدام از بچه ها زیر مشت و لگد بازجوها، یک جوری ته بازجوئی، یه چیزی می گفتند و معلوم نبود چرا یه کتک مفصلی از عراقی ها می خورند...!؟
فرمانده گروهان یک بود" گفت: نوبت من که بشه، عراقی ها رو می زارم لب تاقچه قمر . تا گفت: «قمر»، تاقچه قمر. بچه ها با آن حال نزارشان، زبرتی زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند. قصه تاقچه قمر شده بود لفظ کلام بچه های گردان. یکی که خیلی شلخته بازی در می آورد، بهش جایگاه طاقچه قمر می دادند .
این طاقچه قمر به شدت حال بهم زن بود. یونچه و پنیر و مربا و مگس کش، بز را هم لب طاقچه اش می نشاند. گربه هم داشت. گربه سیاه، با سبیل های شبیه لب و لوچه افسر ارشد، فرمانده زندان الرشید. هفت پارچه آبادی. این طاقچه قمر معروف بود. حالا بچه ها این را برده بودند وسط معرکه جنگ، تا زندان الرشید هم با خودشان می کشیدند. دیگه شده بود برون مرزی. جهانی شده بود طاقچه قمر.
گفت: بخندین، خواهیم دید! حالا می بینید. من نمی گم. آرپیچی زن، نمی گم دوشکا چی، نمی گم خدمه تانک، خدمه توپ، کاتیوشا، نمی گم تیربار چی، قاطر چی، قناسه چی. من، بعد دست هاش و دولا برد بالا، یک لبخند فوری زد و صداش رو یه ذره بم داد، گفت: می گم، کلاش داشتم، کلاشینکف. آخه از همه کوچکتره و نهایت گنجشک کش. بعد لبخندی ملوسانه زد. بچه ها همه زدند زیر خنده. دیگه نوبتش هم رسیده بود.
نفس ها در سینه ها حبس، فرمانده نرم نرم رفت، یعنی بردنش، بردنش پای میز محاکمه بازجوهای عراقی، پشت یک میز نیم دار و کهنه و زنگ زده، سربازهای شکم گنده، افسر های ارشد بعثی هم بودند.
بچه ها گوش هاشون رو بد جوری تیز کرده بودن و به طرز وحشتناکی منتظر ته قصه، ته بازجوئی...
فرمانده ما، همه سئوال هاشون را ریز به ریز جواب داد. بعد ته بازجوئی سینه سپر کرد، تلخندی زد و گفت: کلاش داشتم. من کلاشینکف داشتم. کلاش. با شجاعت و شهامت هم گفت کلاش..
یک مرتبه سرباز عراقی بعثی جستی زد و فریاد کشید.، جیغ بلندی زد. از جاش پرید.
آهای هوار...
هوار هوار فرمانده فرمانده،
خمینی فرمانده.
حرس الخمینی.
بسیجی، فرمانده... بسیجی.
داد و هوار...
آهای بسیجی، بسیجی. فرمانده...
بسیجی خمینی...
بعد همه گردن کلفت های عراقی ریختند. آژیر اردوگاه را کشیدند. همه عراقی ها ریختند. ریختند روی سرش. با مشت و لگد و باتوم. به قصد کشت زدنش. با تانک بهش حمله کردند. بستنش به تانک و روی زمین می کشیدنش. می کشیدن و می بردنش به طرف استخبارات....
فرمانده ما همین طور با همان حال داد میزد: خدا...بچه ها.. بسیجی ها... نگید کلت دارم....
نگید می بندنتان به فانتوم...
نگید کلت...
کلت...
بچه ها از خنده روده هاشون بهم گره افتاده بود، گرسنه و تشنه، بعضی هم مجسمه شده بودند. بعضی هم از بس خندیده بودند شده بودن جنازه، من نمی دانستم براش گریه کنم. بخندم. بزنم تو دهن بعضی ها که می خندند. سرگردان مانده بودم. مانده بودم.... نم نم اشکام جاری می شد... بغض غربت همه وجودم را می گرفت. بعد سکوت افتاد تو دل بچه ها و اشک اردوگاه رو داشت غرق می کرد.
نویسنده: غلامعلی نسائی