سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 312
  • بازدید دیروز : 92
  • کل بازدید : 947108
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/9/2    ساعت : 6:37 ع
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،

 - دوماه بعد جنگ شروع شد .
- اوایل جنگ بود . گرای قله قراویز را داده بودم و تقاضای گلوله خمپاره می کردم اما گلوله ای نیامد . کلافه شدم . داد زدم ، چرا نمی فرستی ؟
- جوادی شعار پشت بی سیم خنده اش گرفته بود . گفتم : گوشی و بده حبیب .
- او هم از خنده روده بر شده بود . نمی دانست حرف بزند .
- بالاخره به حرف آمد و گفت : گلوله هایش ساخت و طنه ، دل از ما نمی کنه ؛ می افته نزدیک خودمان به جای دشمن .
- رفته بودیم بازی دراز برای شناسایی ؛ ولی با عراقیها درگیر شدیم . دو نفرمان اسیر شدند با جنگ و گریز فرار کردیم . روحیه ها توتون بود .
- با حبیب که بر می گشتیم شروع کرد تیکه انداختنم و شوخی کردن . وقتی رسیدیم مقر تا حدودی رو به راه بودیم .
- از منطقه سر پل ذهاب تماس گرفت و. گفت : حاجی برو از علمای شهر بپرس تکلیف آذوقه فاسد شدنی توی خانه های مردم که شهر را ول کرده و رفته اند چیه ؟ بچه ها می تونن استفاده کنن یا نه ؟
- رفت اژدری را گذاشت زیر پای عراقی ها ؛ پایین قله قلاویز. آنقدر آنجا نشست و حوصله کرد تا تانکی از راه رسید و رفت روی اژدر .
- بلافاصله چاشنی را کشید و د فرار . تانک رفت روی هوا . از دور نگاه می کردیم . همه از خوشحالی دستپاچه شده بودیم . زبانمان بند آمده بود . انگار قراویز را فتح کرده بودیم .
- از دشت ذهاب و قصر شیرین مثل مور و ملخ ، تانک عراقی می آمد .
- گلوله های خمپاره حبیب تمام شد . دل تو دلش نبود . بهمنی بی سیم زد که اسلحه ات رو بردار برو ببین پی ام پی چه مرگشه ؟ چرا شلیک نمی کنه ؟
- گفتم : باهاش چه کار داری ؟
- گفت : به ابوالفضل اگه گوش نمی کرد می زدمش .
- پی ام پی تا آخرین گلوله اش را زد طرف تانک ها و تارو مارشان کرد .
- شبها توی شهرک المهدی ، فرماندهی محور را شیفت کرده بودیم ؛ یکی از ساعت 10 تا 12 ؛ دیگری 12 تا 2 ...
- اصرار داشت شیفت 2 تا 4 مال او باشد این طوری به نماز شب و خلوت سحرش بهتر می رسید .
- می گفت : آقای وزیر اقتصاد ! سهمیه ها را با عدالت توزیع کن .

- به مسوول تدارکات می گفت وزیر اقتصاد .
- کمپوت خنک توزیع می کردند . بچه ها صف بسته بودند . او اما ایستاده بود کناری با حاجی بابایی صحبت می کرد .
- گفتم : شما هم بفرمایید .
- گفت : اگه به همه رسید ، باشه .

- رفته بودیم گشت شناسایی . اصرار داشت نیم ساعت مانده به اذان صبح بر گردیم مقر . گفتم : تو می ترسی ! جاج بابایی هم در آمد که : آره برگردیم بهتره .
- آن موقع گیج می زدم . چند شب بعد دوزاریم افتاد که بابا اینا اهل حال و حول اند .

جسد مهدی فریدی افتاده بود جلوی تنگه قراویزه . ده روزی می شد کی جرات داشت بره آنجا ؟!
- کسی پرسید : کی جیگر کرده بره فریدی را بیاره ؟
- گفتند حبیب ، حبیب آوردش .

- جبهه سر پل ذهاب با همه عرض و طولش ، دو قبضه خمپاره داشت . مهدی فریدی که شهید شد ؛ حبیب شد فرمانده قبضه ها .
- از بس بین قبضه ها دوید و شلیک کرد ، دیگر از تک و تا افتاد .
- صورتش گل انداخته بود . لئله خمپاره ها هم سرخ شده بود .
- عراقی ها که عقب نشینی کردند افتاد روی زمین و از حال رفت . باریکه خونی از گوشش خطی کشیده بود تا زیر گلویش . بچه ها با علف های سبز کنار تپه ؛ خون ها را پاک کردند .

- توی شهرک المهدی بی سیم پی ش بودم .
- گفت بی زحمت یه پرده ای ، چیزی بکش وسط اتاق .
- نیمه شب که از شناسایی ب می گشتیم از خستگی می افتادم پای بی سیم و حبیب می رفت آن طرف پرده مشغول نماز شب می شد .

- از قراویز تا پادگان ابوذر راه کمی نبود . شب های جمعه می رفت آنجا . اگر کسی هم نمی آمد تک و تنها می رفت .
- می گفت جنگیدن میرو می خواد . شب های جمعه باید نیرو بگیریم . تو دعای کمیل .
- همشهریش بودم ؛ ولی روی تپه مجاهد ، نیروی او به حساب می آمدم . صبح روز عاشورا آمد سر کشی از سنگر ها . گفت : حدس می زنی الان هیات ما تو کدوم محله س ؟ بعد شروع کرد با یه عشقی ، آدرس هیات ها را دادن .
- حالا سر پل ذهاب کجا ؟ مریانج کجا ؟

- یه مدتی توی سر پل ذهاب از صبح تا عصر می رفتیم پادگان ابوذر ؛ برای آموزش تانک پی ام پی ظهر که هوا خیلی گرم می شد می پریدیم توی استخری که آنجا بود . حبیب و محمود شهبازی شنای خوبی داشتند . دست به یکی می کردند . بقیه را آب می دادند ؛ انگار نه انگار که فرمانده اند .
- اشک حبیب را در آورده بود . پسرک روی ورق کوچکی نوشته بود :
- برادر رزمنده من این آجیل را با پول تو جیبی مدرسه خریده ام تا شما بخورید و بجنگید و پیروز شوید .
- گفت : بچه ها شما را به خدا ، به بیت المال حساس باشید ، رعایت کنید .

- در اولین برخورد هر کسی را جذب می کرد . آرامش خاص داشت . ملایم و دلنشین صحبت می کرد . هر جا کار گره می خورد . حبیب آنجا بود .
- بی خیال نبود . شهبازی شیفته این اخلاقش بود .
- گفتم : حاج آقا چقدره ؟
- گفت : هفت ماه حقوق ، یه سکه بهار آزادی هم پاداش .
- توی پادگان ابوذر دیدمش . گفتم : حاج آقا سموات می گه آخر ساله ؛ باید ترازنامه رو تکمیل کنیم .
- گفت : خب منظور ؟
- گفتم : حقوق هفت ماهه مونده .
- گفت : آهان !
- و رفت تو فکر .
- گفتم بالاخره چی شد ؟
- گفت :به پدرم بگو بره حقوقا رو بگیره ، خرج روضه امام حسین (ع) بکنه .

- سر زمستان ، همراه کمکهای مردمی ، سیگار هم فرستاده بودند جبهه . همه را جمع کرد داد برند شهر بفروشند . گفت : با پولش ذغال بخرین بدین فقرا .
- با لهجه ی غلیظ اصفهانی اش گفت : مگه من فرمانده نیستم ؟
- گفت : چرا .
- پرسید : پس چرا از دستورم سر پیچی می کنی ؟
- گفت : سر پیچی کردن از این یکی ، اشکالی ندارد .
- و شهبازی را به زور فرستاد داخل سنگر و ایستاد جایش نگهبانی بدهد .

- شب که آبها از آسیاب افتاد ، بر گشتند عقب . این آخرین شناسایی قبل از عملیات قراویز بود .
- گوشی بی سیم را چسباند بیخ گوشش . زبانش شده بود یه تکه چوب خشک .
- نیروی کمکی کی می رسه ؟
- همدانی جوابش را نداد . فقط گفت باید برگردید .
- حبیب فریاد زد : بعد از این همه زحمت ؟
- همدانی بغض کرد . قراویز فتح نشده بچه ها اون بالا شهید شدن ...
- حبیب در آمد ، حالا که این طوره ما می مونیم و مقاومت می کنیم .
- همدانی این بار سرش داد زد : دستوره شهبازیه ...
- اسم شهبازی که اومد ، تسلیم شد .
- ارتباط قطع شد . از دور دست نگاهش را دوخت به قراویز .دلش کوره کشید تشنگی از یادش رفت .
- مثل تگرگ ، خمپاره می بارید توی آن روستای ویرانه . حبیب نیروهایش را کشید داخل خانه ای نیمه مخروبه ، از تک و تا افتاده بودند . تشنگی ، سوی چشمانشان را گرفته بود . دست خودشان نبود ؛ هذیان می گفتند ؛ آب آب می کردند .


- بین بچه ها پیدایش نکردم . زدم بیرون . توی کوچه . تکیه داده بود به دیواری . سرش را چسبانده بود به دیوار و چشمانش نیمه باز بود .
- گفتم : چرا اینجا ؟ بیا تو . برگشت طرفم .
- از روی بچه ها خجالتم . باید براشون ...
- یهو زانوهایش سست شد ، افتاد وسط کوچه . از هوش رفت ، از تشنگی ، از خستگی .
- بهش می گفتیم : جنگ تموم بشه ، می شی فرماندار سر پل ذهاب .
- میانه ای با مرخصی نداشت . می گفت تموم شد ، اونوقت می ریم مرخصی .
- خدا خدا می کردیم یه روز بیاد مرخصی . ببینیمش .
- وقتی می آمد با شوهر و بچه هایم می رفتیم خانه پدر .
- همه فامیل جمع می شدند آنجا ، حبیب را ببینند .
- جو نمی گرفتش ؛ جو درست می کرد . هر جا بود بساط معنویت بر پا می شد ؛
- دعا ؛ زیارت عاشورا ، نماز شب و ...

- تا وقتی کار بود ، کار ، زمان استراحت هم مشغول مطالعه می شد ؛ بیشتر ، کتاب های شهید دستغیب را می خواند .
- می گفتم : خسته نمی شی ؟
- می گفت بر عکس ، باعث نشاطم می شه .
- نماز خانه سپاه منطقه ، مهمانسرا هم بود . بعد از نماز صبح هر کس می رفت گوشه ای تا استراحت کند ، اما صدای گرم و عاشقانه حبیب و حاجی بابایی که زیارت عاشورا را زمزمه می کردند خواب را از چشم ها می ربود .
- کم کم پا می شدند می رفتند پشت سر آنها می نشستند و عاشورا را زمزمه می کردند .

- دو کوهه ، تازه داشت می شد دوکوهه . جمع شده بودیم آنجا تیپ تشکیل بدیم . همه بودند ؛ شهبازی ، متوسلیان ، همت و .. .
- بی خوابی زده بود سرم ، رفتم توی راهرو قدم بزنم . از اتاق بغلی زمزمه ای می آمد . سر کی رفته بود سجده و زمزمه می کرد .

- سنی نداشت اما اندازه یه نظامی کهنه کار ، چیز سرش می شد .
- گفتم این چیزا رو کجا نوشتن ؟ بگو ما هم بریم بخونیم .
- گفت : همه چیز و که تو کتاب ها ننوشتن ؛ باید اینجا رو هم به کار بندازی .
- اشاره می کرد به سرش .

- ساده ، کم حرف ، با وقار ، حبیب اینجوری بود .
- فرمانده بود ولی فرمان نمی داد . تنها اشاره می کرد و آستین بالا می زد ؛
- آن وقت بچه ها با سرمی دویدند .
- تیپ 27 محمد رسول ال.. که تشکیل شد ، حاج احمد حبیب را کرد فرمانده گردان مسلم بن عقیل . نیروهایش تهرانی بودند ؛ بچه های دوم نازی آباد ؛ با معلم هایشان آمده بودند . شوخی می کردیم و می گفتیم :
- یه وقت نکنه حبیب جلو این همه بچه تهرانی ها کم بیاره !
- مرغ شب عملیات کار خودش را کرد . عجیب شکم دردی گرفته بودند . بچه ها . حبیب نگران بود . بهش گفتند : حاجی ! غم به دل خودت را نده تا هر جایی بری ، باهات هستیم .
- و با همان اوضاع و احوال رفتند عملیات .
- صبح عملیات ، در به در به دنبال سرم می گشت . می گفتن . به هر قیمتی شده باید پیدا کنم ، اینا با این حالشون خیلی مایه گذاشتن خیلی نامردیه به فکرشون نباشیم .
- گفتند : حاجی ! عراقیاخیلی مقاومت می کنن .
- گفت : فقط کار گردان مسلم بن عقیل .
- اعتراض کردند : حاجی ! با یه گردان نمی شه !
- متوسلیان صدایش را بلند کرد : به حبیب بگید امشب گردان رو حرکت بده .
- اذان صبح بی سیم زدند بلتا آزاد شد . حاج احمد گوشی را ول کرد و افتاد سجده
- شب عملیات فتح المبین ، مثل بچه بسیجی ها ، دنبال پیشانی بند می گشت . آنقدر داخل گونیها را زیر رو کرد تا پیدایش کرد :
- نواز سبز رنگی با نوشته «یا فاطمه الزهرا »
- پشت ارتفاعات بلتا ، سخره های عجیب و غریبی بود . نیروهای گردان حبیب آنجا تجمع کرده بودند .
- با تاریک شدن هوا ، عملیات آغاز شد . بچه ها از سه ردیف سیم خاردار و میدان مین عبور کرده بودند ، افتادند گیر دو شکاهایی که از بالای سخره ها آتش می ریختند .
- خیلی از نیروها ی حبیب همانجا ، نزدیک آن صخره به شهادت رسیدند ؛ ایل گلی ، حاجی صفری و ...
- اما حبیب با بقیه بچه های گردان ، دم صبح صخره ها را گرفت .
- قامت بلندی داشت . آتش که سنگین می شد ، می گفتیم بابا اگه نمی شینی ، لا اقل خم شو ، گوش نمی کرد ، می گفت : اگه من خم بشم ، بچه های گردان کپ می کنن .
- بی سیم زد " مهمات تمام شده یه کاری بکنین .
- معطل نکردم ؛ همراه نیکو منظر زدیم به میدان مین و مهمات را رساندیم جلو. از سر و روی خاکی اش عرق می ریخت . ما را که دید انگار دنیا را بهش دادند . دوید طرفمان . تمام لباس هایش پاره و شوره زده بود . چشمانش از شادی برق می زد .
- نیکو منظر ، توی فتح المبین می گفت : حبیب مظاهری ؛ همون حبیب بن مظاهر ، ولی جوان کم سن و سال .
- صدام گفته بود : اگر ایرانی ها به سایت موشکی برسند ، کلید بصره را به آنها خواهم داد .
- نیروهای گردان حبیب پس از تصرف بلتا ، سایت موشکی را هم گرفتند . آنها بصره را فتح کرده بودند .
- توی منطقه لباس خاکی می پوشید . موهاش و هم با ماشین می زد .
- آمده بود سرکشی از سنگرها . یکی از نیروهای تازه وارد پرسید : کیه ؟ گفتم : فرمانده گردانه . باورش نشد ، با تعجب پرسید : فرمانده مگه کچل می شه ؟!
- عده ای هنوز به کمبودهای جبهه عادت نکرده بودند . یک شب جمع شدند بروند سراغ فرمانده که : این چه وضعشه ؟ چرا به ما غذا کم می دن ؟
- می گفت : دیدم عده ای تازه وارد ها ، گوشه چادر را با لا زدن و تا آمدن اعتراض کنن . دیدن ما نشستیم سر سفره و نان خشک و پنیر می خوریم . آشکارا برای دعوا آمده بودند اما این صحنه را که دیدن چیزی نگفتن ، در چادر را انداختن و رفتن .و فرداش هم آمدن برای عذر خواهی .
- هر وقت با توپ پر از اوضاع منطقه شکایت می کردی . خوب به حرفات گوش می داد . بعدش با چند جمله خالی ات می کرد :
- کار برای خدا سختی و مشکلات داره ولی عصبانیت و اوقات تلخی نداره .
- نیروی جایگزین نیامده بود . سر و صدا راه انداخته بودند . می گفتند حالا که عملیات نیست ، می خواهیم بر گردیم .
- یک شب گفت : امروز سه جا صحبت کردم ، پاشو برو فلان مقر ، واسه گروه چهار تو صحبت کن ؛ شاید قانع بشن چند روز بیشتر بمونن . گفتم : همرات می یام ولی حرف زدن برای اونا فقط کار خودته .
- از امام گفت و مظلومیت حزب ال... و خبائث دشمن . تا اینکه صحبت به پشت جبهه رسید که : مردم ما را شرمنده خودشون می کنن و کمک می فرستن ، مثل ... و بعد از مکثی ادامه داد : مثل همین ترشی های خوبی که برامون می فرستند . یهو جلسه از شلیک خنده بسیجی ها ترکید .
- توی راه که بر می گشتیم گفتم : مثال قحط بود ؟ ! این همه کمکهای مردمی ! خندید و گفت : امشب ترشی خورده بودم . خیلی خوشمزه بود . آنجا هر چی فکر کردم ، چیزی از کمک های مردمی جز همین ترشی به ذهنم نرسید .
- صدق و صفای حبیب در سخنرانی آن شب ، نیروها را مدت دیگری ماندگار جبهه کرد .
- گفت سید ! جان جدت ، شتر دیدی ندیدی ها !
- گفتم : چشم .
- نصفه شبی داشت آب می ریخت و توالت ها را می شست .
- میانه اش با طلبه ها خیلی خوب بود ، می گفت : اینا مبلغ اسلامند .
- شهید که شد فهمیدیم بیشتر حقوقش را می فرستاده برای آنها .
- تهران که بودم ضربدری نماز می خواندم ! جبهه که رفتم فرستادنم گردان مسلم .
- فرمانده اش خیلی با حال بود . نماز که می خواند از خودم خجالت می کشیدم .
- مرخصی که رفتم ، بابام گفت : ها! چی شده ؟ عوض شدی ! جبهه رفتی یا حوزه
؟ گفتم : جبهه هم با وجود فرمانده مون ، آقا حبیب حوزه س .
-سرهنگ با نگاهش آنها را تحسین می کرد . به افسر بغل دستی اش گفت : به این
می گن یه مانور برنامه ریزی شده .
- بعد پرسید : فرمانده شون کیه ؟
- گفتند : همون که قد بلنده ؛ موهای سرش کوتاهه .
- باورش نمی شد .
- یعنی این جوون ، فرمانده گردانه ؟!
- نیروها را به صف کرد . سر و دست باند پیچی شده بعضی ها ، توی چشم می زد . عده ای لنگ لنگان دویدند آمدند آخر صف .
- گردان به جای خود ، خبر ... دار .
- متوسلیان آمد برای بازدید ؛ با هیبت همشگی اش ، چشم انداخت توی صف ها .
- رو کرد به حبیب و آهسته گفت .
- حالا عملیات نرفته ، این همه زخمی دادین ؟!
- گفت : اینا زخمی های فتح المبین هستن ، از خانه هاشان فرار کردن .
- گره ابروهای متوسلیان باز شد اما ته دلش لرزید :
- یعنی این ها می تونن خرمشهر رو آزاد کنن ؟!
- نیروها رسیدند به نقطه رهایی . تپش قلب ها تند تر شد . او ولی خونسرد و آرام سفارش های آخر را کرد :
- ... برادرا اصلا امیدی به توپخانه و تانک های خودی نداشته باشین . امیدتون تنها به خدا باشه ، راه پیروزی همینه .
- مرحله اول عملیات بیت المقدس ، بسیار حساس بود . حتما باید از یک کانال عبور می کردیم و سر پل ذهاب آن طرف کارون را می گرفتیم . آن شب گردان حبیب ، خط شکنی می کرد .
- چند ساعت بیشتر نگذشته بود که خبر دادند نیروهای حبیب رسیدند . پشت توپخانه دشمن .
- فرصتی برای شناسایی نبود . از کنار جاده اهواز – خرمشهر ، ستون نیروها را جلو می برد . هوا تاریک بود .
- انگار کسی دستش را گرفته بود و می کشید به طرفی دیگر . احساس کرد نمی تواند مقاومتی بکند . رفت آن طرف ؛ نیروها هم .
- صبح که شد ، دید عراقی ها در آنجا مینها ی ضد نفر کاشته بودند .
- شب بود . نیروها رسیده بودند . پشت دروازه های خرمشهر ، فرمانده محور ، گوشی بی سیم را در میان پنجه اش فشرد .
- حبیب حبیب ,محمود !
- حبیب به گوشم ؛ امر بفرما !
- خدا قوت ، اون طرفا چه خبر ؟ بچه هات چه کار کردن ؟
- خرچنگاشون حسابی افتادن توتله
- چطوری ؟
- بچه ها با موشک 29 افتادن به جانشون .
- بی سیم های قرار گاه ، مکالمه حبیب و شهبازی را پخش کردند . حاج همت ، رو کرد به جمع و ذوق زده گفت : چه کیفی داره توی شب با آرپی جی ، بری شکار تانک !
- گفت : براشون فیلم پخش کنید ؛ مثلا عمر مختار . پخش کردیم ، خیلی طرفدار پیدا کرد . دوباره پخش کردیم .
- وسط جاده . دست ما بود ، بالا و پایین جاده و دشت رو به رو و دست عراقی ها .
- آسمان هم قرق آنها بود . از زمین و هوا آتش می ریخت .
- محسن رضایی بی سیم زد : اگه مقاومت نکنین عراقی ها همه تون روی می زنن عقب ؛ می ریزن تو کارون .
- حبیب التماس کرد : بچه ها ! جان امام بمانید پای کار .
- یکی بلند شد و گفت : می مانیم و می جنگیم بعد رو کرد به بقیه و گفت : بچه ها همه مثل فیلم عمر مختار زانوهایمان را ببندیم . همه همین کار را کردند .
- عصر شد . نیروی کمکی نرسید . اما عراقیا خودشان عقب رفتند هیچ کس نفهمید چرا . حبیب گفت : اجر صبر بچه ها بود . فرشته ها آمدن کمک مون .
- سخت زیر بار کسی می رفتم ؛ الان هم . ولی حبیب کاری کرده بود که با پای مجروح از بیمارستان فرار کردم ، برگشتم منطقه .
- متوسلیان و همدانی اعتراض کردند ، گفتند :
- اینجوری دردسر می شی برای حبیب .
- قبول نکردم ، گفتم باید برم خط پیش حبیب .
- تا پشم کار می کرد تانک بود و تانک .
- صدام به فرماندهانش گفته بود به هر قیمتی شده باید خرمشهر را نگهدارید . آنها هم به جای نفر ، تانک آورده بودند .
- وقتی نیروهای گردانش را کشید جلو و افتاد دنبال تانک ها برای شکار ، انگار افتاده بود توی خیابانی شلوغ و پر ترافیک . بگی هول برش داشت ؛ حاشا و کلا .
- گلوله آرپی جی تمام شد .تانک ها آمدند چسبیدند به سینه خاکریز .
- داد زد : نارنجک ... نارنجک بیاورید .
- کشید رفت بالای تانک ، دریچه اش را باز کرد . چند تا سبیل کلفت نشسته بودند آن تو . نارنجک را انداخت و سطشان و پرید پایین .
- تانک اول که منفجر شد ، بقیه هم گذاشتند به فرار .
- بهش بی سیم زدم گفتم : ایل گلی شهید شد .
- منتظر بودم از غصه بترکد . گفت . نگران نباش . خسرو ارژنگی رو می فرستم .
- تماس گرفتم ، گفتم : خسرو رفت رو مین ؛ شهید شد .
- انگار گفته باشم خسرو رفته سر چشمه ، آب بخورد ؛ گفت : خوش به حالش ؛ خوش به سعادتش . گریه ام گرفت . گفت : گریه نداره مرد اینجا آسیا به نوبت , همه مون سر صفیم .
- گفت : آقا حبیب : این عمامه برازنده شماست .
- گفت : حاج آقا این حرفا رو نزنین ؛ من مخلص شما طلبه هایم .
- با تانک از روی بچه ها رد شدند . حبیب مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف می پرید ؛ بالای سرشان می رفت ؛ شناسایی شان می کرد .
- به موازات رد شنی تانک ، پارچه سفیدی کشیده شده بود روی زمین ؛ خونی و خون آلود . نتوانست خودش را نگه دارد . های های زد زیر گریه .
- پاش تیر خورد ولی عقب نمی رفت . گفتم : با چفیه بستن . کار درست نمی شه . گفت : آخه تا خرمشهر راهی نمونده .
- گفتم : مث اینکه زبان خوش سرت نمی شه . بعد با دعواو مرافه نشاندمش ترک موتور و فرستادمش عقب .
- تنگ غروب برگشت خط . انگار اورست را فتح کرده ؛ گفت :
- دلم نیامد تنهاتون بذارم ، قایمکی از بهداری فرار کردم .
- شلمچه واویلاحسین بود . تانک ها کیپ هم می آمدند .
- من و مهدی را فرستاد آن طرف خاکریز . گفت موشکا رو هدر ندید .
- همه موشک ا را زدیم . انگار ب ناخن می زدیم روی سنگ .
- تانک های تی 72 بودند .
- کالیبر تانکی ، مهدی را سوراخ سوراخ کرد و تیری هم خورد به کمر من . افتادیم زمین . عراقی ها جلو آمدند . اسارت را جلو چشمام می دیدم .
- لحظاتی بعد ، حبیب رسیده بود ، کولم کرده بود و دویده بود پشت خاکریز .
- ترکشی هم سرش را گزیده بود .
- یکی از نیروهایش خبر آورد که خودش دیده حبیب ترکش خورده و افتاده داخل کانال و عراقی ها آن کانال و خاکریز را گرفته اند .
- دو سه هفته ای می شد که عکس هایش در و دیوار شهر را پر کرده بود . مردم برای استقبال از پیکر فرمانده . سیاه پوش شده بودند .
- نیمه شب یکی از بپه های سپاه دوید توی آسایشگاه صدا زد : بیدار شید حبیب آمده . گفتند خواب دیدی . گفت : خواب چیه ؟!با این دو تا چشام دیدمش . گفتند : کجا ؟ تو نماز خونه .
- دویدند آنجا و حلقه زدند دورش . سلام نماز را داد ریختند سر و روی باند پیچی شده اش را بوسیدند . یکی از آن سوپر ساده ها برگشت که : آقا حبیب مگر تو شهید نشده بودی ؟! لبخند زیبایی زد و گفت :
- هنوز وقتش نشده .
- فردای آن روز بچه های سپاه با خوشحالی تمام ، عکس ها و پارچه های سیاه را از در و دیوار سپاه پایین آوردند .
- عمو رستم چیزی می دونه ؟
- این اولین سوالی بود که پرسید .
- پدرش را می گفت .
- گفتیم : نه
- نفسی آزاد کرد و گفت :
- خیالم راحت شد .
- سرش باند پیچی بود . رنگ تو صورتش نبود .
- دکتر در حالی که ترکش نسبتا بزرگی را نشان می داد گفت : خدا این جوان را دوباره به شما داده .
- آقای دکتر ! کی مرخص می شه ؟
- حالا حالا ها مهمان امام رضاس .
- گفتیم دکتر می گه باید فعلا بمونه مشهد .
- توی کتش نمی رفت که نمی رفت . پایش را کرده بود توی یه کفش که :
- جوون های مردم دارن اونجا لت و پار می شن ، من اینجا بخوابم روی تخت .
- کاغذی را نشانم داد . رویش نوشته بود :
- این جانب حبیب الله مظاهری . در کمال صحت و سلامت عقل اعلام می کنم من خودم نخواستم در بیمارستان جراحی شوم اگر از عملیات بر گشتم می آیم و عمل می کنم .
- گفتم : کی رفته ؟ گفت : پنج دقیقه پیش ؛ جلوی پای شما !
- گفتم : دکتر ! باید جلویش را بگیرید . گفت : زیاد باهاش صحبت کردم .
- بهش گفتم :مقداری از استخوان سرت بلند شده باید هکل بشه و قطعه مخصوصی بذاریم َآنجا لا اقل مغزت اسیب نمی بینه .. .اما انگار تو این دنیا نبود . پاشو کرد توی یک کفش که باید برم عملیات ، منم گفتم پس بنویس که خودت خواستی .
- خبر که پیچید ؛ بچه های سپاه ریختند مریانج ، خانه عمو رستم . شایع شده بود حبیب شهید شده و حالا همه خوشحال از زنده بودن او ، گروه گروه می آمدند عیادت .
- جوان های فامیل هم ، بسیج شده بود برای پذیرایی .
- هر کاری می کردم جز غذای معمولی چیز دیگری نمی خورد . می گفتم : آخه باید تقویت بشی ! قبول نمی کرد. می گفت : مادر اگه بدونی جبهه چه خبره ؟
- دور از چشم مادر ، شلواری خونی داد دستم و گفت :
- ببر .بشورش ؛ یه مقدار هم شکافته ، بدوزش .
- گفتم : این همه زحمت می کشید ؛ لااقل یه شلوار تازه بگیرید بپوشید با شوخی و خنده حرف را عوض کرد .
- خبر نداشتیم شب گفتند حبیب توی تلویزیونه .
- همگی ریخنتیم جلوی تلویزیون . داشت درباره عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر صحبت می کرد . با همان سر باند پیچی شده و همان کلاه پشمی یشمی رنگ .
- آمد خانه . ذوق زده دویدم طرفش و گفتیم که از تلویزیون دیدیمش ؛ اما او انگار نه انگار .
- شروع کرد از گرمای هوا و نوبت آبیاری زمین پدر حرف زدن .
- گفتم : اگه درجه ای ، نشانی یا مسئوولیتی داری به ما هم بگو ؟
- گفت پدر جان ، درجه و رتبه ما انشا ال.. ؛ شهادته .
- بعد از شهادتش فهمیدیم فرمانده گردان بوده .
- بهش می گفتیم : تو این هوای بهاری ، این کلاه چیه سرت ؟
- به شوخی و مزاح می گرفت .
- تا مدتها نمی دانستیم سرش ترکش خورده و باند پیچیه .
- با همان حال و وضعش روزه می گرفت .
- حتی چند بار قبل از افطار حالش بد شد ؛ اما دست بردار نبود.
- شب آخر آمد خانه ما . برق رفته بود . از در که وارد شد ؛ توی چهره اش نوری دیدم که برام تازگی داشت . دلم ریخت .
- گفتم : داداش به دلم براته که ... و فوری به خودم نهیب زدم : زبانت را گاز بگیر دختر !
- بر گشتم پشت سرم ، دیدم رفته سجده . مسجد ؛ پر بود از جمعیت . شب نوزده ماه رمضان بود .
- صبح اول وقت ، گفت می خوام بروم جنوب . گفتم با این حال نزارت ؟ ! با این رنگ زردت ؟!
- گفت : 7، 8 روز بیشتر نمی مانم , زود بر می گردم .
- جلوی در ، ده تا اسکناس صد تومانی از جیبش در آورد و با اصرار گذاشت کف دستم ، گفت : پیش شما باشه بهتره .
- بعد از نماز جمعه ، پشت سر اتوبوس دویدم . دستم به دستش نرسید . نشسته بود کنار پنجره . تنها دستی برایم تکان داد . یهو دلم لرزید . بی اختیار رفتم مشهد ؛ حرم امام رضا .
- گفتم : آقاجون ! الان هم می گم این پسر ف نوکر شماس ؛ سپردمش به خودت .
- با یه کامیون پر از انگورهای درشت و تازه آمد جلوی در خانه . قیافه اش نورانی تر شده بود .
- گفتم حبیب جان ، می ذاری بریم خواستگاری ؟
- نشنیده گرفت . دستش را دراز کرد و خوشه ای بزرگ و براق برداشت داد دستم تبسمی شیرین نشست توی صورتش .
- بعد رفت توی آسمان . آنقدر رفت و رفت که دیگر ندیدمش .
- فردا صبح ، دستم به هیچ کاری نمی آمد ؛ دلم شور می زد . سر نماز دعا کردم خوابم تعبیر نشود .
- عملیات رمضان آغاز شده بود . توی گرمای جنوب یه جایی به اسم کوشک .
- صبح که خبر شهادت علیرضا حاجی بابایی را بهش دادن ، زیر و رو شد . تا مغرب بیشتر نکشید . بالای دژ عراقی ها که رسید محاصره اش کردن . از یه گردان نیرو چند نفری بیشتر نمانده بود . نشست پشت سنگری بتنی . تا تیر داشت شلیک کرد . بعدش نارنجکی کشید و پاشد که پرتابش کند اما گلوله ای صفیر کشان نشست وسط پیشانیش و افتاد به سجده ....
- الهی رضا بقضائک صبرا علی بلائک لا تعبود سواک ...
- نمی دانم آن شب چه ش بود .
- توی سنگر بعد از نماز عشا رفته بود سجده بلند بلند گریه می کرد . کنترل خودش را از دست داده بود .
- ماه رمضان بود ، حبیب هم ماه رمضان به دنیا آمده بود .
- رمضان که می شد . بی اختیار یاد حبیب می افتادم ؛ اما این رمضان توی دلم ـآشوبی به پا شده بود .
- تا اینکه ...
- اذان ظهر را می دادند که دامادم آمد و خبر حبیب را آورد .
- دستم را بی اختیار با لا بردم و گفتم : خدایا رضایم به رضای تو . پسرم را به راه تو بخشیدم . پاشدم رفتم مسجد . توی راه باورم نمی شد این من باشم که دارم می رم مسجد .
- شب ها کمین می کردیم بیاریمش ؛ نمی شد . افتاده بود زیر سنگر دشمن . شب بیستم عراقی ها منطقه را آب انداختند .
- جسد حبیب را آب برد کجا ؟ همین قدر می دانیم که حبیب تشنه شهید شد .
- خودش می خواست بر گردد . گفته بود :
- جسم و جانم فدای حسین . هر چه گمنام تر بهتر ؛ هر چه غریب تر بهتر .
- وارد اتاق که شد ، بوی عطر یاس همه جا پخش شد . از صورتش نور می بارید . شاخه گلی داد دستم . گفتم : قربون قدو بالات برم ، بیا بشین .بغلم کرد و گفت : نه مادر ، عجله دارم باید برم .
- فردا صبح در زدند . رفتم جلوی در . گفتند : مادر ما از دفتر انقلاب آمدیم . این صد هزار تومان ؛ عیدی آقاست به شما و رفتند .
- حرف افتاده بود که خانواده شهدا را می برند کربلا . حاج آقا خیلی دلتنگ بود می گفت : یعنی می شه ما بریم ؟
- در زد و آمد توی حیاط . نشست روی پله ها . زبانم بند آمده بود . گفت : شما و پدر دعوت شدید . بیایید منم آنجایم ، پدرش گفت : حبیب جان کجا ؟
- گفت فردا معلوم می شه .
- ظهری حاج آقا آمد خانه . کبکش خروس می خواند . گفتم : ها ! چی شده ؟
- گفت : دعوت شدیم کربلا ...
منبع:"سیراب از عطش"نوشته ی حسن سجادی پور،نشرعابد،تهران-1383




برچسب ها : شهدا  ,


مطلب بعدی : وای به وقتی که میلیتاریسم ایران زنده شود       


پیامهای عمومی ارسال شده