خاطرات
چسبیدم به ضریح و زار زدم و گفتم : آقاجون ! چهار ده ساله که بچه دار نمی شم ؛ از خدا بخواه به من بچه ای بده تا در عوض همه همسایه ها را جمع کنم و بیام به پابوست .
یه سال بعد همسایه ها را با خرج خودم بردم مشهد . توی حرم گفتم آقا ممنونتم می شم اگه یه پسر هم بهم بدی .
دو سال بعد رفتم به پابوس آقا . جلوی ضریح ، قنداقه را گرفتم بالای دستام . گفتم : یا امام رضا ، این پسر نوکر شماس .
دو ساله بود چشم درد سختی گرفت . مدام ازش اشک می ریخت . خیلی خرج دوا دکتر کردیم اما خوب نشد . کم کم داشت نا بینا می شد .
یه شب دلم بد جوری شکست . متوسل شدم به امام حسین : گفتم : آقا شما یه کاری بکنید این بچه شفا بگیره .
همان شب خواب دیدم آقایی نورانی آمد دستی به سر و روی حبیب کشید و گفت : چشم بچه ات خوب شد .
صبح که پا شدم ، دیدم داره تو گهواره بازی می کنه و چشمای قشنگی برام می خنده .
عزیز دوردانه بود . روزهای اول مدرسه ، خودم می بردمش تا در کلاس, ظهر هم می رفتم دنبالش .
به مادرش گفته بود : من خودم می خوام برم مدرسه ، دوست ندارم یکی ببردم .همه ی بچه های کلاس یه طرف حبیب یه طرف .
گفتم : آقا معلم ، شما لطف دارید ؛ حبیب کوچیک شماست .
گفت : از حالا مث آدم بزرگاس ؛ هم نجیبه ؛ هم باهوش .
آقا ناظم گفت : کسی حق نداره با چادر بیاد سر جلسه نهایی . چاره ای نبود ، با روسری رفتم .
عصر که بر گشتم خانه ، آنقدر غر زد از هر چه امتحان دادن بود ؛ پشیمان شدم .
حالا چند سالش بود ؟ ده سال ؛ او کلاس سوم بود من کلاس پنجم .
عصر که از مدرسه آمد ، کیفش را انداخت گوشه ای و با عصبانیت در آمد که :
- من دیگه مدرسه نمی رم !
- گفتم : چی شده ؟
- گفت : چرا معلم بی حجاب برامون فرستادن ؟
- گفتم : حالا که تکلیف نشدی ؛ تکلیف شدی می فرستمت همدان .
- مرغع یه پا داشت ؛ نرفت مدرسه .
- مجبور شدم بفرستمش همدان ، یه مدرسه بهتر .
- صاحب زمین بالایی آمدو گفت : خیار ؛ گله اگه آب نخوره می میره ؛ یه ساعتی حق آبت را بده من . کار همیشه اش بود . حرفی نزدم گفتم باشه ، همسایه س ، عیبی نداره .
- عصبانی آمد که : حبیب نشسته کنار نهر آب ، نمی ذاره .
- قند توی دلم آب شد ؛ ولی به روی خودم نیاوردم ، رفتم گفتم : حبیب جان ! بذار آب بره توی بوستان خیار .
- حق به جانب گفت : الان آب مال ماست .
- گفتم باشه ، خودم اجازه دادم .
- زمستان بود . حبیب غیبش زده بود. دوباره مادر چشم از در بر نمی داشت . گفت : شب شد مرد ! پاشو یه کاری بکن .
- پدر یه دلش آرام بود . گفت : هر جا رفته باشه بر می گرده و با خودش زمزمه کرد : شاید هم دوباره رفته ...
- لپهاش گل انداخته بود . دستاش شده بود لبو . رفت زیر کرسی .ما در با گوشه چشم نگاهش کرد :
- آخه تو این برف و بوران رفتی امام زاده محسن که چی ؟
- نذر داشتم ... باید می رفتم .
- هر کاری کرد نتوانست بیشتر از این حرفی ازش بکشه .
- دعوایی می شد حبیب را واسطه می کردند . نماز خوان کلاس بود .
- بهش اطمینان می کردند . دوستش داشتند ؛ از بس متین بود . عاقل بود .
- رستاخیزی ها آمدند دبیرستان . یکی از آنها ، سر صف سخنرانی کرد .
- گفت : بیایید عضو حزب شوید . فرم عضویت را توزیع کردند ؛ گفتند فردا صبح بیاورید .
- زنگ تفریح حبیب و دو سه نفر دیگر رفتند گوشه حیاط و پاره شان کردند .
- داشت کار به جاهای باریک می کشید .رئیس دبیرستان داد و هوار می کرد .
- اخراجتون می کنم ؛ زندانیتون می کنم .
- چند ماه بعد که کار انقلاب بالا گرفت ، خودش را اخراج کردند .
- جمعیت دور حیاط دبیرستان چرخ می زدند و شعار می دادند . رفت روی پله ها ، فریاد زد : اینجا فایده نداره بریم توخیابون .
- حماسه سی مهر 1357 در همدان اینجوری شروع شد .
گفت : هر طور شده باید به تشییع آقا برسیم .
- گفتم : ماشین نیست .
- گفت : پیاده می رویم .
- از مریانج تا همدان دویدیم .
- تابوت آخوند ملاعلی ، روی دوش جمعیت جلو می رفت .
- حبیب بغضش ترکید وقتی عکس آقا را دست مردم دید .
- طنین لا اله الا ال... جمعیت ، آهنگ تند تری به خود گرفت.
- و از گوشه و کنار فریادهای دیگری بلند شد :
- بگو مرگ بر شاه ...
- حبیب هم شروع کرد .
- شعله های آتش که از سینما و مشروب فروشی کنار ش زبانه کشید ؛ من هم جرات پیدا کردم و با حبیب هم صدا شدم .
- سراسیمه با پسر عمویش ؛ علی ؛ آمد خانه .تند تند اعلامیه و عکس های امام را قایم کرد داخل علوفه ها که تل انبار شده بود گوشه حیاط .
- گفتم : چی شده ؟!
- گفت : ساواکی ها دنبالمون می گردن .
- میان انبوه جمعیت مرا رها کرد و خودش را رساند جلوی ماشین . آقا که پیاده شد ، زود تر از بقیه ، رفت دست و صورتش رو بوسید .
- چشمانش از خوشحالی برق می زد ؛ صداش از شوق می لرزید .
- به آرزوم رسیدم ؛ آقارو بوسیدم .
- شهید مدنی که از تبعید بر گشت همدان ، طولی نکشید که انقلاب پیروز شد .
- به پدر گفت : می خوام برم سپاه .
- پرسیدم : یعنی همام سربازی ؟
- گفت نه
- ساده ساده پرسیدم : آخرش چی می شه ؟
- گفت : آخرش را دیگه نپرس .
- اصرار کردم ؛ گفت آخر نداره خواهر !
- با خودش گفت : این نصفه شبی کجا می رن ؟
- برف سنگینی می بارید . خود روی گشت سپاه را پارک کرد کنار خیابان . شیشه را داد پایین .
- جایی می رید برسونیم .
- زن و مرد میان سالی بودند . گفتند :
- دنبال مسافر خانه می گردیم .
- سرما کولاک می کرد . مسافر خانه ها جا نداشتند . گفت نگران نباشین . امشب مهمان منید .
- و بردشان خانه پدرش .
- رسیدم تویسرکان یکراست رفتم سپاه . گفتند رفته مسجد جامع .
- باران شدیدی می آمد . مسجد پر بود از جوان ؛ نصف پسر ، نصف دختر .
- فرمانده عملیات سپاه خودش داشت آموزش ژ3 می داد .
- کلاس تمام شد . گفتم : اهل خانه چشم انتظارن ! دو ماهه ندیدنت !
- گفت : می آم ؛ دوره آموزش این بچه ها تموم شه می آم .
- یه هفته بعد آمد این همه مدت از خانه دور می شد .
- هفته به هفته نمی آمد . خانه . یه وقتی هم که می آمد ، شب می آمد و صبح زود می رفت .
- یکی از همسایه ها از دنیا رفته بود . بهش پیغام دادیم ؛ آمد فاتحه . بعد از مراسم ؛ همسایه ها می پرسیدن : این پاسدار کیه ؟ و می شنیدند : حبیبه پسر مش رستم .
- باهاش روبوسی کردند ، التماس دعا گفتند . حبیب اما فقط تواضع کرد .
- با اصرار گفت . بیا سر جاده یه قواره زمین بخر ، دو تا اتاق توش بساز ...
- تعجب کردم :
- دو طبقه خانه را بزاریم بریم وسط بر و بیابون ؟!
- گفت : دوست ندارم از سپاه که میام خونه کسی منو ...
- گفتم : همه دوست دارن تو رو ببینن ؛ اونوقت تو ...
- آن موقع ، زیاد ملافت حالاتش نمی شدم . زیر بار نرفتم . گفتم خواهرات ،
- تو کوچه خودمون می شینه ، نمی شه از اینجا بزاریم بریم .
- اسم خواهراش که وسط آمدذ دیگر حرفی نزد .
- برای نماز شب می رفت طبقه بالا ؛ بعد از نماز صبح هم می آمد پایین پیش ما و تا آفتاب بزنه ، قرآن می خواند . بعدش چرتکی می زد و می رفت سر کار .داشتند می رفتند برای آزاد سازی سنندج از دست کومله و دمکرات . اینقدر برای شاه حسینی ، روضه خواند تا راضی اش کرد .
- گفت : حسین آقا قول می دم هر جا بری ازت جا نمونم .
- شاه حسینی گفت : بیسیم رو تحویلش بدین .
- نیروها هلی برن شدند بالای گردنه صلوات آباد .
- شاه حسینی با اولین هلی کوپتر رفت .
- شب که گردنه آزاد شد ؛ زخمی ها را تخلیه کردند . حبیب نمی رفت . با بازوی تیر خورده اش نشسته بود بالای سر شکافته شاه حسینی و زار می زد .
- گفت : باید این جو رعب و وحشتی را که این از خدا بی خبرا تو سنندج آشوب زده انداختند بشکنیم .
- گفتیم : چطوری ؟
- گفت : مثلا سه نفری بریم داخل شهر قدمی بزنیم .
- جوانکی کرد دستپاچه امد در گوش حبیب گفت : الان گروهک ها می رسم و شما رو می کشن ؛ سریع برگردین پادگان .
- و فوری بستنی فروشی را ترک کرد . بقیه مشتری ها هم از ترسشان پراکنده شدند . ولی ما با آرامش نشستیم بستنی مان را تا آخر خوردیم .
- تا ظهر توی خیابانهای سنندج پرسه زدیم . لباس سبز سپاه ، حسابی تابلویمان کرده بود . اذان دادند . حبیب آدرس مسجد را پرسید . کوچه باریک و پیچ پیچی را نشان دادند . کمی ترسیده بودم . گفتم : نماز رو بریم پادگان .
- گفت نماز اول وقت رو نباید از دست داد .
- و مثل شیر افتاد جلو .
- عراقی ها تانک هایشان را روشن نکرده بودند ؛ اما بوی جنگ و تجاوز می آمد . پاسگاه مرزی آب نداشت . باید راه زیادی می رفتیم تا برسیم سر آن چاه عمیق . دوری راه مهم نبود ، کشیدن آب از آن چاه مکافات داشت .
- هر وقت می گفتیم : کی میاد ؟ حبیب زودتر از همه سطل به دست می آمد بیرون پاسگاه . بعد راه می افتادیم زیر گرمای شدید و طاقت سوز قصر شیرین می رفتیم طرف چاه .
- منتقل شدیم پاسگاه مرزی تنگه ترشابه . گفتند مراقب عراقی ها باشید . مث اینکه برامون خواب هایی دیدن .
- پایین پاسگاه ، در کنار روستا ، امامزاده ای بود کوچک و با صفا . گفتم : خدا مرادت را داد . نصفه شب ، فانوس و مفاتیحی بر داشت می رفت آنجا ، عشقی می کرد با آن امامزاده .
برچسب ها : شهدا ,