سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 53
  • بازدید دیروز : 50
  • کل بازدید : 940047
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/1/10    ساعت : 11:55 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،

بسیاری از ما تصور میکنیم که این رژیم صهیونیستی است که امریکا را مدیریت می کند. به تعبیر دیگر همیشه حیثیت اسرائیل و امریکا را برای همیشه بهم گره خورده می دانیم. زمانی که خدمت سید حسن رسیدیم با همین نگرش از او سوالی درباره ی فرجام درگیری با اسرائیل پرسیدیم. پاسخ سید حسن جالب بود.
دبیرکل حزب الله لبنان گفت تصور نکنید امریکا تحت هر شرایطی اسرائیل را در منطقه نگه خواهد داشت. اسرائیل هم برای امریکا تاریخ مصرفی دارد. او را بزرگتر از آنچه هست تصور نکنید؛ امریکا می تواند بازی اش را تغییر دهد و بازی جدیدی را آغاز کند. بنابراین اگر هزینه های حمایت از اسرائیل به حدی برسد که سایر سیاستهای امریکا را تحت الشعاع قرار دهد، سیاستش را در قبال اسرائیل تغییر می دهد و آنرا قربانی آینده ی خود خواهد کرد.
این پاسخ برای ما خیلی قابل فهم نبود. اما با گذشت 10 سال از آن تاریخ ظاهراً زمینه های این اتفاق دارد فراهم می شود. خط مقاومت آنچنان هزینه های حمایت امریکا از اسرائیل را بالا برده است که بازی امریکا در منطقه را در آستانه ی تغییرات بنیادین قرار داده است. رفتار سیاسی ترکیه را می توان بر این اساس تحلیل کرد.
اسرائیل رفتنی است... حتماً.. و امریکا. ان شاءالله





      

 یادی از شهید بسیجی محمد علی ربیعی

روز اعزام بود، اتوبوس ها لابلای جمعیت گم شده اند، پیرمرد رزمنده گلاب پاش با یک پرچم محمدرسوالله(ص) روی شانه اش، یا علی مولا می خواند و روی سر جمعیت زائر گلاب می پاشد. از میان زائرین رد می شوم، بعد وارد سپاه گرگان، طبق معمول اعزام چی، با یک برگه از لیست اعزامی ها، مثل همیشه روی پایش بند نیست.

توی محوطه سپاه گرگان، بچه ها ذوق زده و خوشحال توی صف ایستاده اند، دلم برای اعزام چی می سوزد. چند سال از جنگ گذشته و هنوز قسمت اش نشده، یه بارم شده، به صف بشود. بچه ها از هر محله و روستا ردیف به ردیف ایستاده‌اند. من هم می ایستم. صف کناری ام، پسر نوجوانی با صورتی سبزه خیس عرق است، اعزام چی روی بلندی زیر پرچم جمهوری اسلامی ایستاده است و دارد رزمنده ها را ور انداز می کند.

بعد شروع می کند. یکی یکی نام بچه ها را می خواند. نوبت به هر کدام که می رسد، با صدای بلند می گوید: الله اکبر.

از نام من هم رد می شود، می‌رود صف کناری ام. نوبت به نوجوان سبزه روی عرق کرده می رسد. «محمد علی ربیعی» توجه ام بیشتر بهش جلب می شود.

از صورتش که حالا مثل لبو سرخ و تند شده است، همین طور هم شره شره عرق می چکد، تعجب می کنم. هوای عصر تابستانی شمال، آنقدر هم شرجی نیست که این پسر نوجوان این همه عرق کرده، به نام صدایش می‌زنم و می گویم: برادرجان چیزی شده! ترسیدی! چرا این قدر عرق کردی، مگه تب داری؟

بعد با خودم فکر می کنم، عجبا، صورتش این هوا خرد، چرا تنه اش اینقدر پف کرده! می خواهم یقه اش را باز کنم، متوجه موضوع مهمی می شوم.

توی آن هوای گرم، یک ژاکت ضخیم زمستانی زیر بلوز بسیجی اش پنهان کرده، تازه متوجه می شوم که ماجرا از چه قرار است، زده به سیم آخر که خودش را برساند به جبهه.

اعزام چی هنوز دارد نام بچه ها را می خواند و من مبهوت محمد علی ام. دست زدم به پهلویش که حسابی پف کرده است، انگار ده سانتی زیر بلوز بسیجی اش لباس پوشیده، کنجکاو می شوم. یک ژاکت دیگر زیر این ژاکت دارد، بعد لباس های دیگر زیر آن دو ژاکتش، دقیق می شوم و همه را می شمارم، حالا کلهوم فضولی ام گل کرده، دقیق 14 رقم لباس با دو عدد ژاکت زمستانی یعنی «با 16 رقم لباس » آمده که چاق و چله بشود و برود جبهه، وقتی متوجه می شود که من فهمیدم و دستش رو شده است. ترس برش می‌دارد و به لرزه می افتد. سرش را پائین می انداز و میزند زیر گریه، سرش را توی بغلم می گیرم، صورت خیس اش را می بوسم، با التماس می گوید: برادر تو را به خدا به این اعزام چی هیچی نگو، وگرنه نمی گذارد سوار اتوبوس بشوم، قسم می خورم که اگر شهید شدم برات شفاعت بگیریم. دیگر کم مانده است که من را به گریه بیندازد. می‌گویم بی خیال اعزام چی، مراقبت هستم تا سوار بشی. می پرسم متولد چه سالی هستی؟

می گوید: یکم مهر ماه «1350» و اعزام چی داد می کشد، بچه ها یاعلی مولا، برید سمت اتوبوس ها، جا نمونیدها، سوار می شویم.

*

محمد علی ربیعی در تاریخ دهم شهریور شصت و شش، در کردستان به شهادت می رسد و من هنوز فکر میکنم، به آن لحظه که محمد علی قولش را به من داد، آیا من را در بهشت یادم می کند.

منبع: فارس، نویسنده: غلامعلی نسائی





      

موهایش را آشفته می‌کرد و گریه کنان می‌گشت. خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد.

شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت. خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد.
 
عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد. پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت و بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.
 
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می‌دهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید.
 
پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این، یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید. برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند "یادت باشه به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها!" بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت "ندهید. خودم نارنجک دارم!" با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را درآورد.





      

یکی از رزمندگان دزفولی در خاطرات خود از سال‌های دفاع مقدس گفت:‌ در دیداری خلبان‌ها آمده بودند خدمتشان. به آنها گفته بود: کدام یکی از شما عملیات انجام داده اید. یکی گفته بود: من . آقا فرمود : با کدام انگشت شلیک کردی؟ خلبان با تعجب انگشت خود را نشان داده بود .

به گزارش  فارس، روایت حماسه مردم جاودان دزفول را از زبان کسانی باید شنید که زیر موشک باران این خط مقدم، دوشادوش حماسه آفرینان این دیار صبور، از پایگاه های مساجد روحیه می آفریدند و بر قلب های مردم می باریدند تا این شهر در دو جبهه پایداری کند و با تقدیم جان عزیزان خود از خط مقدم ایران اسلامی در برابر تمامیت استکبار جهانی پاسداری نماید . به همین بهانه «مجد دز» گفت و گویی با سرهنگ غلامحسین سخاوت یکی از یادگاران جنگ که علاوه بر حضور در جبهه شهر 35 روز مقاومت خرمشهر و خطوط مقدم عملیات های نظامی، قلم فرسایی هایی هم در استخراج این گنج جنگ داشته است و در این گفت و شنود سعی بر آن بوده گوشه ای از حماسه آفرینی های مردم دزفول به تصویر کشیده شود . ادامه مطلب...



      

مرتضی سرهنگی در نشست رونمایی از کتاب «خاطرات ایران» گفت: تمام محاسبات دنیا برای حمله نظامی به ایران درست بود، الا اینکه پس از این حمله مردم ما به این شکل تغییر کنند و استقامت بورزند.

به گزارش خبرنگار مهر، نشست رونمایی از کتاب «خاطرات ایران»شامل خاطرات ایران ترابی با خاطره‌نگاری شیوا سجادی، عصر روز دوشنبه 3 مهر در فرهنگسرای اندیشه تهران و با حضور رئیس سازمان تبلیغات اسلامی، راوی کتاب و مرتضی سرهنگی و نیز برخی از نویسندگان حوزه ادبیات دفاع مقدس برگزار شد.

در این مراسم و پس از سخنرانی حجت‌الاسلام سید مهدی خاموشی، مرتضی سرهنگی رئیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری به سخنرانی و مرور خاطرات خود از دفاع مقدس پرداخت.

سرهنگی با اشاره به حضور خود در اردوگاه اسرای عراقی جنگ تحمیلی گفت: در این اردوگاه با افسری عراقی به نام جبار آشنا شدم که سرباز بسیار فرزی بود و اظهار می‌کرد که در همه 19 ماه حضورش در خرمشهر تنها یک بار خفت کشیده بوده و آن هم زمانی بوده که یک زن ایرانی را در خانه‌اش و پس از دوران اشغال این شهر دستگیر می‌کند و وقتی از او سوال می‌کند که اینجا چه می‌کند؟ آن زن کشیده‌ای به او زده و گفته: اینجا خانه من است. تو اینجا چه می‌کنی؟

وی ادامه داد: سرهنگ عراقی دیگری روایت می‌کند که در گشت‌زنی‌هایش در خرمشهر زنی به نام فاطمه خزرجی را دستگیر کرده که او در اعترافات خود عنوان داشته که برای تهیه عکس و اطلاعات برای سپاه در این شهر حضور پیدا کرده است.

سرهنگی همچنین در سومین روایت خود از حضور زنان در جنگ گفت: پدر همسر یکی از فرماندهان دفاع مقدس در مراسم تشییع جنازه او می‌گفت که وقتی آن مرحوم برای خواستگاری فرزندش آمده بود به او گفتم که این فرد و امثال او عمر زیادی ندارند و دخترم گفت: اگر آدم با یک مرد یک شب زندگی کند، بسیار بهتر است از صد سال زندگی با یک نامرد.

مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت ادامه داد: همه محاسبات دنیا برای حمله به ایران درست بود، الا ناگهان سرباز شدن مردم ما که حتی پوشش و غذاخوردن آنها را نیز تغییر داد و پشت همه این تغییرات و استقامت‌ها زنان ما ایستاده ‌بودند.

در ادامه این مراسم و پس از خاطره‌خوانی سهیلا فرجام‌فر نویسنده و راوی کتاب «کفش‌های سرگردان»، ایران ترابی به سخنرانی پرداخت.

ترابی در ابتدای سخنان خود از تدوین کننده کتاب «دا» تشکر کرد و گفت: اگر خانم حسینی و تشویق‌های او نبود این کتاب هرگز نوشته نمی‌شد و من از این بابت از او سپاسگزارم.

وی ادامه داد: هشت سال دفاع مقدس برای من یک دانشگاه بود که توانستم در آن  و از آن فازغ التحصیل شوم.

ترابی در ادامه ضمن مرور خاطرات خود در دوران محاصره شهر پاوه گفت: ورود ما به پاوه با یک بالگرد دو پروانه‌ای و با اسکورت چندین بالگرد جنگی بود. شدت تیراندازی‌ها به اندازه‌ای بود که ما پس از خارج شدن از بالگرد به صورت سینه‌خیز خودمان را به مقر رساندیم.

وی در ادامه و در بخشی دیگر از خاطرات خود عنوان کرد: هیچ وقت از خاطرم نمی‌رود که وقتی پس از پایان محاصره به بیمارستان پاوه رفتیم با تلی از جسد شهدا روبرو شدیم که توسط ضد انقلاب یا سربریده شده بودند و یا جسدشان مثله شده بود.

ترابی همچنین تاکید کرد: اگر زحمات زنان ما در جنگ نبود، بدون شک ما نیز پیروز نمی‌شدیم. وزارت ارشاد و مسئولین ما باید قبول کنند که در این زمینه کاری نکرده‌اند. من اگر این را در اینجا نگویم فردا شهدا دست و پایم را در آن دنیا می‌بندند.





      

در والفجر 8 بود که عملیات خیلی پیچیده شده بود. شهید حسین کوهرنگی‌ها، مسئول طرح و عملیات تیپ قمر بنی‌هاشم بود. بنا نبود که در حین عملیات، نماز جماعت خوانده شود؛ چون بچه‌ها جمع می‌شدند و اگر یک مرتبه بمباران می‌کردند، همه شهید می‌شدند. حسین با موتور آمد و گفت برویم یک‌جا که با شما کار دارم. من را عقب موتور نشاند و با سرعت به جایی برد که نمی‌دانستم کجا بود؛ ولی او همه جای منطقه را به خوبی می‌شناخت.

به گزارش پایگاه 598، "در هر نهضت و انقلاب الهی و مردمی ،علمای اسلام اولین کسانی بوده اند که بر تارک جبینشان خون و شهادت نقش بسته است. کدام انقلاب مردمی اسلامی را سراغ داریم که در آن،حوزه و روحانیت پیشکسوتان شهادت نبوده اند و بالای دار نرفته اند واجساد مطهرشان بر سنگفرشهای حوادث خونین به شهادت نایستاده است ..." 
 
متن فوق بخشی از کلام نورانی امام خمینی(ره) در تجلیل از مقام شامخ شهدای روحانی بود، حال پایگاه 598 در گفتگویی که چندی پیش با حجت الاسلام و المسلمین آقا تهرانی انجام داده است پای خاطرات این استاد حوزه از جبهه های نبرد حق علیه باطل نشسته است که در ادامه می آید:
 
بنده یکی از آن عزیزانی که خیلی خوب می‌شناختم و از کودکی با هم بودیم، شهید آقا مصطفی ردانی پور بود، چون درباره ایشان اطلاعاتی دارم، می‌گویم. وقتی داستان کردستان پیش آمد، ایشان به غرب رفتند و سپس به جنوب آمدند. شهید ردانی پور، شهید خرازی و یک عده از بچه‌های اصفهان، همه از غرب به جنوب آمدند و یک عملیات را شروع کردند و بعد از آن دیگر در همان‌جا ماندند. خودش یک روحانی فعال به شمار می رفت و با شهید عبدالله میثمی و شهید رحمت الله میثمی ـ که برادر بودند ـ همراه بود. 
 
مرحوم آقا عبدالله در قرارگاه خاتم و مصطفی هم فرماندهی لشکر امام حسین(ع) را بر عهده داشت و معمولا در قسمت‌های مختلف فعالیت می‌کرد. یکی از کارهای خیلی خوبی که آقا مصطفی راه انداخت، ارتباط بین حوزه و جبهه بود. یادم می‌آید آقا مصطفی پلی بین حوزه و جبهه زد. او فرماندهان جنگ را جمع می‌کرد و به خدمت بزرگانی مثل آیات عظام مصباح، جوادی آملی، مشکینی، بهاءالدینی و بهجت می‌آورد. آقا مصطفی طلبه بود، هم او، این علما را می‌شناخت و هم آن‌ها ایشان را می‌شناختند. این کار باعث می‌شد که همه طلبه‌ها به فرماندهان عالی‌رتبه علاقه‌مند شوند و هم فرماندهان به طلبه‌ها. در نتیجه معمولا موقع برگشت به جبهه با ماشین‌هایی که آورده بودند تعداد زیادی از طلبه‌ها را هم به جبهه می‌بردند. علما هم بسیار به جبهه علاقه داشتند و احساس مسئولیت می‌کردند، این باعث می‌شد که رفت و آمد بین علما و رزمندگان برقرار بشود. 
 
شهید ردانی پور معمولا هم دنبال این بود که از عملیات بگوید و راهکارهای اخلاقی بگیرد و از آقایان، استفاده‌های معنوی بکند. او می‌گفت آن خبرهایی که ما از آن‌جا داریم به آقایان می‌گویم تا دشمنان، مطالب را طور دیگری به محضر ایشان نرسانند، اطلاعات غلط ندهند و از داشته‌های آقایان هم استفاده معنوی می‌کنیم. این فکر ایشان، فواید زیادی هم داشت. کار خیلی قشنگی بود. خیلی از این فرماندهان جنگ را ما از آن موقع دیده بودیم و می‌شناختیم؛ به ویژه بچه‌هایی که در اصفهان بودند. برای همین هم بنده بعد از جنگ، آماری را درباره شهدای روحانی گرفتم و دیدم که نسبت شهدای روحانی به جمعیت ما زیاد است. طلبه‌ها درباره حضور در جبهه، شهادت و حمایت از ولایت فقیه و حضرت امام(ع) تلاش خوبی داشتند. البته توجه داشته باشید که این را برای فخرفروشی نمی‌گویم؛ چون ما خودمان را مدیون نظام می‌دانیم و هر کس هم هر کاری کرده باشد وظیفه‌اش بوده است؛ حتی ما طلبه‌ها هر چقدر هم دویده باشیم باز هم کاری نکرده‌ایم و در مقایسه با کاری که باید می‌کردیم، این‌ها قطره‌ای بیش نیست.
 
در والفجر 8 بود که عملیات خیلی پیچیده شده بود. شهید حسین کوهرنگی‌ها، مسئول طرح و عملیات تیپ قمر بنی‌هاشم بود. بنا نبود که در حین عملیات، نماز جماعت خوانده شود؛ چون بچه‌ها جمع می‌شدند و اگر یک مرتبه بمباران می‌کردند، همه شهید می‌شدند.
 
 حسین با موتور آمد و گفت برویم یک‌جا که با شما کار دارم. من را عقب موتور نشاند و با سرعت به جایی برد که نمی‌دانستم کجا بود؛ ولی او همه جای منطقه را به خوبی می‌شناخت. 10 دقیقه به اذان بود. گفت: نماز ظهر و عصر را بخوانیم. گفتم: حسین مگر علی (علی زاهدی‌فر، فرمانده لشکر) نگفته است نماز جماعت نخوانیم. گفت: نگفته که دو نفری نخوانید. گفتم: حسین چه کار می‌کنی؟ گفت: من الان دیگر کارم تمام است. نماز را خواندیم و برگشتیم. باور کنید 10 دقیقه نشد که او به خط مقدم رفت، بمباران کردند و حسین، تکه پاره برگشت. دستش خیلی مجروح شده بود. در ماشین امداد گفتم: حسین چی شد؟ گفت حاج آقا لیاقت نداشتم دفعه بعد، دعا کنید. حسین رفت اصفهان مداوا شد و برگشت. هنوز در فاو بود که شهید شد. این‌ها این‌گونه بودند، می‌فهمیدند، راه را رفته بودند که امام می‌فرمود: یک شبه راه صد ساله را طی کردند. 





      
شنبه 91/7/1 2:30 ع

نوشته زیر شامل خاطراتی  کوتاه است از شهید محمد ابراهیم همت .

 

 

برگی از شقایق،شهید همت

 

کنار نکش حاجی 

بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن . 

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد. 

هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.

واقعاً ؟ جون حاجی ؟

نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم . 

حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .

حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .

حاجی همین طور که کنار می کشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .

من زودتر از جنگ تمام می شوم

وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم کار کنم .

بچه را عوض می کرد ، شیر برایش درست می کرد . سفره را می انداخت و جمع می کرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می کرد ، خشک می کرد و جمع می کرد .

آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت که همیشه به او می گفتم : درسته که کم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع کنم ، برای یک ماه دیگر وقت دارم .

نگاهم می کرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .

یک بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می کردم.

حاجی غش کرد و افتاد زمین

روز سوم عملیات بود. حاجی هم می‌رفت خط و برمی‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر،‌ یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.

مسئله‌ی دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمی‌توانست روی پا بایستد.

سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه‌ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی‌سیم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت می‌کرد؛‌ خبر می‌گرفت و راهنمائی می‌کرد. این‌جا هم ول کن نبود.

ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟

به سنگر تکیه زده بودم و به خاک‌ها پا می‌کشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.

داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»

و راهش را گرفت و رفت. ادامه مطلب...



      
شنبه 91/7/1 2:28 ع

دفاع مقدس فقط یک جنگ و دفاع نبود مدرسه ای بود که عشق و ایثار می آموختند بزرگ می شند و بالی برای پرواز در می آورند حتی اگر نوجوان بودند، هرکس که لیاقت پرواز داشت پر کشید . 

فلفل نبین چه ریزه

بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت. 

یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!! 

افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود. 

افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟ 

نوجوان زمزمه کرد: الحمدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء 

افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد

نوجوانان مقاومت

 

نجف قلی جعفری

خاطرات کودکان و نوجوانان جنگ زده

داشتیم کوه ها را تماشا می کردیم، ناگهان دیدیم تانک ها ظاهر شدند و از کوه ها پایین آمدند. عده ای گفتنند: «از سر پل ذهاب برای کمک می آیند .این ها سربازی های مشهدی هستند.» ما فکر کردیم الان قصر شیرین را نجات می دهند . ناگهان متوجه شدیم جیپ های فرماندهی عراق جلوی آن ها می آیند...

.... همه، زن و مرد و پیر و جوان سراسیمه دست کودکان خردسال خود را گرفتند و اسروار به بیابان ها قدم گذاشتند. بچه ها گریه می کردند. بزرگ تر ها، آنان را تنگ در آغوش می فشردند..

...مسجد، محل استراحت پاسداران و سربازان بود.آذوقه بسیار کم بود. شهر در محاصره بود.خانه ها اکثرا ویران شده بودند. من به کمک خواهرهایم رفتم و مادر هم به زن های دیگر کمک می کرد. آب نبود. مردم آب گل الود رود کارون را می خوردند....

یا رب دل پاک و جان آگاهم ده

آه شب و گریه سحر گاهم ده

در راه خود اول زخودم بی خود کن

بی خود چو شدم به سوی خود راهم ده

منبع: وبلاک نسیم وصل و خاطزات شخصی یک ازاده  





      

مطلبی که در ادامه می خوانید خاطره ای است از روزهای سرد و سخت منطقه  عملیاتی کربلای 10 . زبان روایت ساده است اما عمق توصیفش به خوبی گویای ایثار رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس است.

 

 

شب های سرد و گرمای شهادت

 

کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی، یعنی سردی کشیدن؛ با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی ، یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی از بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ای کاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!

یکی از پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم .او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید. نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.





      

به امام گفتم، خواهش می‌کنم اجازه بدهید به اهواز یا دزفول بروم؛ شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند شما بروید. من به قدری خوشحال شدم که گویی بال درآوردم.

 با شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق که با تشویق و ترغیب استکبار جهانی و حمایت همه‌ جانبه آنان در 31 شهریور 1359 صورت گرفت، فرصت مناسبی برای بارور شدن استعدادهای جوانان و رشد معنویت و ایمان و باورهای عمیق دینی در آنان فراهم آمد.
 
جبهه‌های جنگ، دانشگاه عظیم پرورش انسان‌های مخلص و با تقوا و شجاع و حسینی شد؛ جنگ برای روحانیت نیز فرصت مساعدی را فراهم آورد تا هم خود از قبل آن بهره‌های معنوی برگیرند و هم انقلاب را ریشه‌دار کرده به جوانان و جهانیان معرفی کنند.
 
آیت‌الله خامنه‌ای در سمت نماینده امام در شورای عالی دفاع از این فرصت بسیار بهره گرفتند. معظم‌له خوشحالی خود را از پوشیدن لباس رزم و حضور در میدان‌های جهاد و دفاع در میان رزمندگان اسلام این گونه بیان می‌فرمایند:
 
«اول جنگ، وقتی که هفت، هشت، ده روزی گذشت، دیدم که هر چه خبر می‌آید، یأس‌آور است؛ البته، من نماینده امام در شورای عالی دفاع و سخنگوی آن شورا بودم؛ دیدم که از من کاری برنمی‌آید، دلم هم می‌جوشد و اصلاً نمی‌توانم صبر کنم. با دغدغه کامل، خدمت امام رفتم. همیشه امام به ما می‌گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید. من به امام گفتم، خواهش می‌کنم اجازه بدهید، من به اهواز و یا دزفول بروم، شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند که شما بروید. من به قدری خوشحال شدم، که گویی بال درآوردم. مرحوم چمران هم در آنجا نشسته بود، گفت: پس به من هم اجازه بدهید، تا به جبهه بروم. ایشان گفتند، شما هم بروید...
 
یک روز عصر، با مرحوم چمران راه افتادیم. اوایل شب به اهواز رسیدیم. همان شب اول که رفتیم، گروه کوچکی درست شد. قرار شد که اینها بروند، آرپی‌جی و تفنگ بردارند و به داخل صفوف دشمن، شبیخون بزنند... ما هر شب، همین عملیات را می‌رفتیم».
 
منبع: زندگینامه مقام معظم رهبری





      
<      1   2   3   4   5   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده